این روزها با دختر بزرگمون اصلا آبمون توی یه جو نمیره من با وجودی که میدونم دوره بلوغ اون شروع شده و این رفتارها تا حدودی عادی است اما شدیدا نگران هستم نمیدونم چکار کنم؟
دعوای بچه ها هم که جای خود دارد مدام سر هم چیز دعوا دارند بعضی وقتها هم چنان با هم خوبند و مدام همدیگه رو میبوسند ما هم روزگارمون رو این چنین میگذرانیم .خدا روشکر
دیروز به بابا و مامان سر زدم اما بچه ها نزاشتند بیشتر از بیست دقیقه بمونم اینقد اذیت کردند مجبور شدم پا شم و ببرمشون خونه خواهر کوچیکه قبلش بچه ها رو بردیم یه سر کنار دریا اما فقط از تو ماشین چند دقیقه دریا رو نگاه کردیم هوا گرم بود و من واسه همسر نگران بودم چون گرما روی قلب فشار زیادی میاره واسه همین زود گفتم بریم اگر چه دختر عنکبوتی خاطرش ازرده شد اما چون سه دخمل علاقه زیادی به خاله کوچیکه دارند بی اعتراض رفتیم اونجا تا ده و نیم پلاس بودیم و حسابی هم خونه زندگیش رو بهم زدیم البته بعد از من زن داداشها و دوتا خواهرای دیگه هم اومدند اما من دیگه حال نداشتم و خسته بودم علی رغم میل باطنی بچه ها برگشتیم خونه .همسر هم ساعت یازده رفت نمیدونم برنامه اختتامیه داشتند زیاد سوال نکردم ولی غر زدم چون بیرون شهر بود و نگرانش بودم بعد که رفت دختر بزرگه گفت دلشوره دارم گفتم برو صدقه بزار بنده خدا رفت از پول تو جیبی هاش صدقه گذاشت و خدا روشکر همسر ساعت دوازده برگشت من هم خوابیدم ولی وروجکها نشستند برنامه دونگی ببینند من هم حوصله جرو بحث نداشتم چون بعد از سه ماه شب بیدار بودنها یه هفته ای است مثل آدم ساعت دوازده خوابم میبره خدا رو شکر .
خدایا کمکم کن پدر و مادرم از من راضی باشند وقتی از درد می نالند من زجر میکشم در حالیکه نمیتونم کاری انجام دهم خدایا خودت هواشون رو داشته باش و دلشون رو شاد کن و بهشون راحتی و آرامش هدیه کن آمین