نوشتم آروومم اما خوب ادمها باید توی طوفانهای زندگی ارووم باشند دیروز فهمیدم تا رسیدن به آرامش واقعی باید خیلی مسیر طولانی تری طی کنم و حس میکنم چقدر من ضعیفم .
نوشتم آروومم اما خوب ادمها باید توی طوفانهای زندگی ارووم باشند دیروز فهمیدم تا رسیدن به آرامش واقعی باید خیلی مسیر طولانی تری طی کنم و حس میکنم چقدر من ضعیفم .
دوست دارم بیام بنویسم وقت نمیشه با گوشی نوشتن برام سخت شده سعی میکنم دوباره روزمره ها رو بنویسم .برای همه تون سلامتی و ارامش ارزو میکنم
این پست رو ثابت میزارم و پستهای جدید رو زیر این پست میزارم چون هر وقت رهگذری رد میشه با یه پست قضاوت نکنه .
امروز یکشنبه هست و من همش فکر میکنم چهارشنبه هست از بس دیروز حرص خوردم توی اداره هیچ چیز سرجایش نیست منم که نمیتونم بی خیال شم من نمیدونم چرا اونها که به زیردستانشون اینقدر سخت میگیرن چطور بله قربان گوی بالا دستی ها هستند امروز که تیر خلاص هم زدم و منتظر عواقبش هم هستم و خیلی صریح گفتم آقا جان وقتی علم و تجربه مدیریت یک مجموعه یا گروه رو نداریم چرا مسئولیت می پذیرید و حق به جانب از اشتباهات و تصمیمات نادرست حمایت می کنید. برام مهم نیست چی میشه .از نظر من همه در مقابل قانون برابرند و.....البته برخی احتمالا برابرترند.
بی خیال اگر روزی بتونم در مقابل رفتارهای غیر منصفانه واکنش نشون ندم احتمالا روح در بدنم نیست چرا خلقت من اینجوریه یه چیزی جا به جا هست تو بدنم البته ژنتیکی هست.
این ماه تولدم هست و احتمالا یه پست بزارم برای ورود به ۴۷سالگی یه پست ثابت و البته دیگه تمایلی هم به نوشتن ندارم روز اولی که وبلاگ رو ساختم هدفم این بود شاید چیز به درد بخوری بشه یه نفر راه من نره کارهای اشتباه من رو انجام نده یا از سختی های زندگی نترسه و صبور باشه.
امروز صبح با دختر کوچیکه به خواست خودش نماز صبح خوندیم و خدا میدونه چقدر ذوق داشتیم سه تا سجاده پهن کردم و باهم نماز خوندیم .خدایا آرامش،و خوشبختی دو رکن اساسی زندگیش قرار بده 🥰🥰🥰
سلام هی به خودم قول میدم از گوشی استفاده نکنم اما نمیشه که شده کتابخونه امون ماشین حسابمون نامه رسونموون روزنامه مون خیلی اسیرش میشم با اینکه اینستا و تویتر و ....اصلا نمیرم فقط چند تا گروه کاری خانوادگی و یه دوست نازنین در نلگرام اما خوب بخاطر چشمام باید باز کمترش کنم.
شب ارزوها نوشتم ارزوهام رو مینوبسم دوباره ننوشتم تنبلیم شد خدا هم تو امپاس قرار نمیگیره اصلا تو مرامم نیست اوار بشم سر کسی حتی خدا😅خوشبختی دخترای خودم و دخترای مجازیم و همه ادمها برام خیلی مهمه که اولا بنده های خودتن خدا پس لطفا خوشبختشون کن ارامش،وسلامتی وخوش قلبی وعاقبت بخیری و رضایت از زندگی رو تو سرنوشتشون قرار بده همین .🤭
خوب دختر کوچیکه در مدرسه جدید فعلا داره خودش رو مطابقت میده و شبها همچنان در بغل اینجانب میخوابد و بنده هم از لگدهاشون مستفیض میگردم 🤣🤣فکر کنم تمرین رزمی انجام میده
دختر وسطی سرخوشانه میره مدرسه و کتابهای کنکوری که براش خریدم در کنج اتاق در حال خواب واستراحت هستند
دختر بزرگه هم کلا خودش در خواب واستراحت هست.
پدر ومادر گرامی هم همچنان طبق نوبت پنجشنبه رفتم بهشون سرزدم اول که ناهار از خونه بردم بعد هم اتاقها رو جارو کشیدم و سرویس بهداشتی شستم و ناهار وداروهاشون دادم و ساعت یک وتیم اومدم خونه درد معده ام برگشته چون یه مدت رعایت نکردم خوابیدم تا غروب یعنی لهههه بودما حالا چهارشنبه هم نرفتم اداره که توان داشته باشم🤣غروب حدس زدم بقبه خواهربرادرها این ور اون ور هستند دوباره رفتم خونشون و شامشون دادم و داروهاشون همسر هم دخترها رو با دخترخاله شون برده بود بیرون و کافه و... دختر بزرگه هم جون شب قبلش در دورهمی خانوادگی شرف حضور داشت و شارژ اجتماعیش در حال انفجار بود خونه موند .
از امروز باید رژیم رها شده رو از سر بگیرم قدم زدنهای خونگی که به فنا رفته رو شروع کنم به داد معده بخت برگشته برسم یه ام ار ای جدید برم واسه اوضاع گردن وکمر داغوووونم
ویه خبر خوب اینکه بالاخره موفق شدم دو هفته پی درپی اتاق خوابمون رو تمیز نگه دارم والبته با کمال احترام نزاشتم دختران گرامی از میز ارایش من استفاده کنند 😅😅😅و موهاشون رو حلوش شونه بزنند فعلا تنها قسمت مرتب منزل همون اتاق هست و هال کوچیکه باشد که بقیه جاهای خونه از این دوبزرگوار الگو گرفته و مرتب بمانند.😄
اول که به سلامتی عینکی شدم هم نزدیک بینم مشکل داشت هم دوربینم فعلا عینک دوربین گرفتم خودم خوشم میاد اما بچه ها حس میکنن پیر شدم😅😅😅ای بابا من که همون دختر ۱۶ساله همیشگی هستم 😂😂😂
حتما عنوان پست براتون تو ذهن علامت سوال شده🤭میخوام غیبت کنم هفته پیش چهارشنبه من زود برگشتم خونه برای اینکه بتونم توان داشته باشم پنج شنبه برم خونه بابام و ازشون مراقبت کنم خلاصه همسر اومد دنبالم دیدم دختر کوچیکه توی خودش،مچاله شده حرف نمیزنه هرچی پرسیدم چیزی نگفت باباش گفت از مدرسه که اوردمش همینطوریه به همسر گفتم خوب خودش حرف نمیزنه یه راست بریم مدرسه ببینم چی شده ؟ حالا میدونستم که اصلا تو مدرسه هیچکی نیست معمولا مسئولان مدرسه زودتراز بچه ها میرن دخترم گفت خودم میگم اومدیم خونه دخترم گفت صبح تو کلاس ماسک داشتم معلم قران گفته همه ماسکها پایین من گفتم احازه من مشکل دارم نمیتونم بهم گفته گم شو برو دفتر نمره مستمر و نوبت اولت هم صفر🤔دخترم رفته دفتر مدیرشون خانوم خوبی هست من کاملا میشناسمش از هم دوره ای های خودمه سعی کرده بود با خنده و مسالمت امیز مشکل رو حل کنه و دخترم رفته بود سرکلاس و قبلش هم عذرخواهی کرده بود معلم گفته بود میدونم پشت سرم فحش میدی من خیلی هم خوشحال میشم (کاشکی یه تست سلامت روان از همه کارمندا روتین میشد) من کلا هیچ وقت دوست ندارم شان معلم تو خونمون زیر سوال بره اولا قبلا خودم یه سال معلم بودم و عاشق این شغل دوم اینکه اگه جایی حق با هرکی باشه طرفدار حقم ولو مقابلش عزیز دلم باشه از دخترم پرسیدم ببین مامان تو مطمئن هستی لحن حرف زدنت درست بوده گفت به خدا مامان من هی به خودم گفتم صبور باش چیزی نگو و...
اشکهای دخترم همونطور جاری بود و یه ریز گریه میکرد با مدیر تماس گرفتم جواب نداد بهشون پیام دادم که من واقعا از رفتار معلم دلخورم داشتن ماسک ایرادش چیه ؟ دختر من هم صداش به اندازه کافی بلند هست که بگم صداش رو نمی شنیده و... بعد از چند ساعت مدیر جواب داد من خودمم برای این مورد باهاش بحثم شده دخترم تا روز شنبه شبها نمیتونست بخوابه مبگفت مامان جلوی همکلاسی هام بهم گفت برو گمشو اخه من کاری نکردم و اصرار داشت که از اون مدرسه ببرمش براش کلی حرف زدم از تغییر محیط تغییر معلمها وسط سال و نحوه درس دادنشون و همه مشکلات پیش روش اما اصرار داشت و گریه میکرد دیدم واقعا قضیه خیلی جدی هست شنبه که نوبت دکتر داشت ولی صبح یک شنبه اول رفتم مدرسه نزدیک خونمون و از مدیر خواستم دخترم بیاد مدرسه جدید اول سعی کرد منصرفم کنه گفتم من مشکلی ندارم دخترم اذیت هست نمراتش هم بالا هست قبول کرد بعد رفتم دفتر مدرسه فعلی انگار مدیر انتظار اومدنم داشت ازش خواستم بیاد بیرون دفتر و هرچه اصرار کرد و گفت معلمه الان تو دفتر بود بیا باهاش حرف بزن گفتم من حرفی ندارم بعنوان یه فردی که به ظاهر مذهبی هستم و میبینم بچه هامون بخاطر رفتار ما مذهبی ها از دین و...فراری شدن واقعا ناراحتم معلم قران نباید نحوه حرف زدنش اینطور باشه و یه دختر نوجوون رو بخاطر داشتن ماسک از کلاس بیرون کنه من خودمم ماسک دارم همیشه و برام قابل قبول نیست و حاضر نیستم باهاش حرف بزنم گفتند من خودمم با این معلم مشکل دارم خوب بیاید دفتر تا کارهای اداریش انجام بدم.وقتی رفتم چشمم به معلمه افتاد توجهی نکردم ایشون هم اصلا به روی مبارکشون نیوردن و البته خدا شاهده خودمم از دیدنش پنیک کردم خدا وکیلی .
معاون پرورشی برگشت گفت این مسئله بزرگی نیست دخترتون حتما مشکل اضطراب دیگه ای داره حتما ببریدش دکتر و دختری هم نیست که راحت ارتباط بگیره و در مدرسه جدید هم مشکل خواهد داشت در حالیکه سعی میکردم خودم رو کنترل کنم گفتم دختر کچجیکه من شادی خونه منهپر از انرژیه اونقدر بامحبت ومهربون هست و خطاب به خانم مدیر گفتم چند بار اومده پیشتون گفته اجازه خانوم میشه من بغلتوون کنم؟ اجتماعی تر از این؟؟؟؟؟ چشم دکتر هم میبرمش اما چون شدیدا اضطراب داره باید ببرمش و پرونده دخترم رو گرفتم و در حالیکه از مدیر مهربوون و دوسه تا از معلمهای خوبشوون نام میبردم که از طرف من تشکر کنه در حالیکه اصلا دلم نمیخواست پرونده دخترم رو بردم و اون معلم قران اصلا یه ذره واکنش هم نشون نداد چند شب بعد که داشتم برای خواهرم که معلم هست تعریف میکردم اول گفت کار خوبی کردیبعد توضیح داد که این خانمه کی هست من یادم اومد تقریبا ۱۸سال پیش برای مراقبت از ۳قلوهاش میومد جایی که من موقتا کارهای مراقبت کودکان انجام میدادم و شب به دخترم گفتم مادر جان اون رو ببخش واقعا داشتن سه بچه همزمان همون موقع هم داغوونش کرده بود بنظرم زایمان دومش بود و ۴بجه داشت .دخترم در مدرسه جدید داره به سختی خودش را با درسهای که عقب و جلو هستند مطابقت میده اما حالش خوبه کاش همه ماها که مشکلی داریم به دنبال درمان بیماری بریم تا باعث ازار بقیه نشیم.پشت پرده همه این ناهنجاریها مشکلات روحی روانی اقتصادی و...هست .بیشتر هوای هم رو داشته باشیم.