امروز صبح چشمام رو که باز کردم دیدم همسر بیداره گفتم من رو میبری پیش بابا گفت باشه توی ۵دقیقه اماده شدم و ده دقیقه بعد توی ارامستان کنار بابا با صدای دلنشین زیارت عاشورا ارووم نشستم اما من هر سری میرم حضور بابا رو حس نمیکنم اصلا انگار سفره خدا کنه بهش خوش بگذره دو روزه که خوابهای مبهم میبینم اما اصلا درست یادم نمیاد کلا موندنم اونجا بین ۱۵تا ۲۰دقیقه هست یه حسی من رو میکشونه اونجا.کلا با ساکنین اونجا دارم دوست میشم .
برگشتنی اومدیم خونه پدر داداش مظلوم(داداشی که از سنگ صدا میاد از اون نه)وقتی سالمند بشه شبیه کاراکتر ماتیو در ان شرلی میشه از نظر دوست داشتنی بودن ،با خواهرزاده و دامادمون و اقای قصاب مشغول قربانی بودند چند تا داشتن و قرار بود بین فقرا تقسیم کنند خواهرم مقدمات قیمه رو برا ناهار دسته جمعی فراهم میکرد من کمکش پیاز وسیب زمینی و لپه ها رو اماده کردم بعد مشغول تمیز کردن گوشتها شدم بعد چون خیلی دستشون مینداختم پیشنهاد دادن تو خسته ای برو خونه منم استقبال کردم و رو به بنر بابا کردم و به شوخی گفتم بابا ببین اینا من رو اذیت میکنن داداش،کوچیکه من رو رسوند و تو راه گفت چیه هر روز میری نمیزاری بابا به زندگیش برسه.گفتم واقغا شایدم صبح ها خوابه من میرم مزاحمش،میشم .خونه اومدم خوابیدم ظهر همسر ناهار رفت اما من خوابیدم اینقدر این ۴۰روز گذشته کسری خواب دارم که خدا میدونه اونقدر پای چشمام گود افتاده و حتی اگزما زده.
همسر که برگشته بود من هنوز حواب بودم یعنی حداقل ۴ساعت امروز خواب بودم بیدار شدم ناهار خوردم الان هم احتمالا کم کم اماده شم به مادر سر بزنم اهان دیشب رفتیم یه سر به عموم که ۱۰سالی از بابا بزرگتره بنده خدا خیلی بی قرار بود توی قلبش باطری داره سی ثانیه میشینه سی ثانیه میخوابه خیلی اذیت بود به یاد پدر کتف هاش رو با پماد ماساژ دادم اما واقعا این حجم از بی قراری خیلی سخته خدا رو شکر دوتا از دختراش کاملا ازش مراقبت می کنند .
زندگی همین فراز و فرودهاست بودنمون معجزه هست رفتنمون هم همینطور مهم فاصله بین امدن و رفتن هست که تا میشه بر مدار اخلاق وانسانیت سپری کنیم دوستتون دارم در پناه حق باشید.