سلام دوستان مجازی عزیزم و خانواده مجازیم من اینجا بابا دارم دختر دارم داداش دارم آبجی دارم و....و از این بابت خدا رو شاکرم
یکی از دلایل دیر نوشتنم شدیدا نزدیک بینم ضعیف شده و الان هم به زور دارم با گوشی مینویسم اگر غلط املایی و نگارشی بود ببخشید .
هفته پیش مراسم چهلم بابا گرفته شد روز قبلش نوبت من بود برم که دو ساعت زودتر رفتم به تلافی هفته قبل و اونجا بودم شب هم زن داداشم که با دوتا پرواز خودش،رو به جمعمون رسوند خدا حفظش،کنه که بعد از ۳۷سال هنوز به ما وفاداره و چقدر هم توی این مدت زحمت کشید.
شام هم که بامن بود اما من واقعا توانی نداشتم رفتن کنتاکی گرفتند و زن داداش هم یه لقمه بیشتر نخورد بعد که همه رفتند من رفتم سراغ اشپزخونه رو تمیز کردم ایشون هم کل اتاقها و هال رو جارو برقی کشید شب مامان تا صبح خوابید و من هم یکی دو ساعت خوابم برد صبح زود بیدار شدم نمازم رو خوندم زفتم تو حیاط با بنر بابا کلی حرف زدم و ...
مامان تا بیدار شد بساط،صبحونه رو براش اوردم و موفق شدم دوتا نون با مربا و پنیر خامه ای و کمی آش بهش بدم .از ساعت ۶کم کم بقیه اومدن ساعت هفت ونیم دیگه همه بودند و مراسم چهلم شروع شد و خیلی ها واقعا لطف داشتند و انتظار نداشتم اما برای مراسم اومدند و واقغا من شرمنده شدم .و خانمی که برای خواندن قران و دعا و مداحی امده بود هم سنگ تمام گذاشت توی دلم گفتم اگه امشب یه نشونه ای از بابا دیدم که دیدم وگرنه اصلا دیگه به اینکه ادمها بعد مرگ هم به خانواده شون توجه دارند اعتقادی نخواهم داشت البته گروکشی بود چون واقعا بهش اعتقاد دارم.🤭
ظهر ساعت ۱۲ موقع ناهار و...یواشکی برگشتم خونه قرار بود ساعت پنج ونیم سر مزار مراسم باشه اما هوا واقعا جهنمی بود دقیقا توی سایت های خبری هوای جهنمی رو تعبیر کرده بودن.منم اصرار که باید زودتر بقیه اونجا باشم دختر بزرگم هم اومد و وقتی رفتم ساعت ۵بود دوتا داداشها بودن و مشغول اماده کردن مراسم.یه عالمه خوراکی و میوه وانواع حلواها که با سلیقه تزیین شده بود و من اصلا در تهیه وتدارکش هیچ نقشی که نداشتم خبر هم نداشتم مزاربابا کنار مزار برادرزاده ۱۷ساله ام هست که ده سال پیش تصادف کرد و داغش به دلمون هنوز تازه هست .منم نشستم کنار مزار یکی یکی اشناها اومدند و مجلس روضه و پذیرایی و ....
من مستقیم اومدم خونه لباسهام عوض کردم و شب مراسم رو در مسجد روبه رو گرفته بودند که کاملا تکمیل شده بود و جا نبود من رفتم خونه بابا که فقط،بچه ها بودند و اونقدر ابمیوه باز کرده بودند و نخورده پخش و پلا کرده بودن سریع اشپزخونه رو جمع و جور کردم و یه تشر به ۳تا عامل خرابکاری دادم که اصلا ککشون نگزید اصلا تعجب میکنن من دعوا کنم همینقدر عمه مقتدری هستم .بالاخره مراسم هم تموم شد اما همون شب دیدم دختر کوچیکه داره اشک میریزه گفتم چی شده سکوت کرد گفتم دلت واسه بابابزرگ تنگ شده گفت اره و همینطور گریه میکرد .
شب برگشتیم صبح دختر بزرگه رو که سردرد وحشتناکی داشت برا کنکور بیدار کردم دیدم کوچیکه بیدار شد دوباره چشماش اشکی بود گفتم چی شده خواب دیدی ؟به زور از زیر زبونش کشیدم گفت خواب دیدم همه مون خونه بابابزرگ جمعیم و بابابزرگ کنار ما ایستاده خاله اومد با همه دست داد با بابابزرگ دست نداد انگار بابابزرگ رو نمی دیدش من رفتم دست بابابزرگ رو بوسیدم بغلم کرد و گفت ببخشید ناراحتتون کردم .حالا داره تعریف میکنه یه ریز از چشمای قشنگ گربه ایش اشک میریزه خیلی خوشحال شدم گفتم بابام حواسش سرجاش نبوده میخواسته بیاد به خواب من اومده پیش تو خندید.عصر پرسیدم راستی بابابزرگ چه شکلی بود دوباره گریه اش گرفت گفت مامان صاف ایستاده بود قوی و پرانرژی بود. خیالم راحت شد و این هم شد برام همون نشونه که روز قبل خواسته بودم .
بعد از چهلم اروم تر هستم و فقط خدا کنه بابا ازمون راضی باشه. هر چند هنوز مرتب حس میکنم زنگ زده و من گوشیم سایلنته و متوجه تماسش نشدم به قول دختر بزرگم طول میکشه تا عادت کنم.
خدایا کمکمون کن انانکه که بار سفر بستند رو به خودت بسپاریم و انانکه زنده اند رو دریابیم که زود دیر میشود.