دوشنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۲ | 23:50 | مامان فرشته -
دوباره نبوده ام بود ونبودم هم سودی نداره ها به قول شاعر
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود نی نام زما ونی نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم ونبد هیچ خلل زین پس که نباشبم همان خواهد بود
چهارشنبه هفته قبل مرخصی گرفتم برای تجدید قوا چون واقعا برای روز پنجشنبه برام توان نمی موند و اصلا هم نمیخواستم شب برم دورهمی چون دیر برگشتن و خوابیدن انرژی برام نمیزاره اما خوب باز دلم برا همسر سوخت گناه داشت تنها رفتن رو دوست نداره و اصرار هم نکرد اما من با یک وعده به دختر بزرگه که فردا عصر ببرمش شهر مجاور دوستش رو ببینه و در عوض اون برام دو بسته میگو تمیز کنه 😅 یه قول از همسر که برا ناهار فردا کمکم کنند راهی روستا شدیم اونا رفتن والیبال اما من داستانی داشتم با بچه ها عادتشون دادم بریم کنار دریا واقعا در دورهمی ما مو قع والیبال ومافیا به بچه هایی که اول نوجوونی هستند یه کم بی توجهی میشه نه اونقدر بزرگن که با بزرگترها باشن نه اونقدر کوچیک که سرخوشانه بدو بدو کنند روحیه شون خیلی حساسه آقا من مجبور شدم سه بار هر دفعه با یک گروه برم کنار دریا من که لذت میبرم اما توان جسمی نداشتم.
موقع برگشتن ما زودتر از بقیه برگشتیم باابا و مامان هم با ما اومدن تا اونها رو رسوندیم و کارهاشون کردیم نزدیک یک شد صبح هم سریع قلیه میگو و برنج اماده کردم ساعت ۸قابلمه بدست رفتم خونه بابا
خیلی حال نداشت همون لحظه یه دوست قدیمی اش که هفته ای یه بار میاذ وارد شد و بابام که صبح ساعت ۵داداش کوچیکه اومده بود بهش صبحونه داده بود و داروهاش وچای وقلیونش هم اماده کرده بود باز گلایه میکرد هیچکی نیست ازمن مراقبت کنه🤣🤣🤣🤣🤣دوستش گفت توان نداری اونا که نمیتونن توان بهت تزریق کنند 😅😅درد داشت بدخلق بود منم بهش یه استامینوفن ۵۰۰دادم بعد یکساعت بچه خوبی شد🥰 و رفتم به مامان هم صبحونه دادم به زور لقمه میگرفتم میدادم دستش چون ناهار از قبل اماده کرده بودم اذیت نشدم و رفتم سبزی تازه هم گرفتم و همسر همون موقع که من رو رسوند رفت ماموریت و تا عصر برنگشت.
منم دختر دومی و سومی امتحان داشتن با همکاری داداش کوچیکه اونها رو برکردوند خونه بعد زنگ زدم به کوچیکه گفتم کاش ناهار بیاین اینحا بابابزرگ مرتب میپرسه دخترات نمیان؟ کوچیکه گفت باشه من میام ولی ابجی بزرگه خوابه گفتم ازش بپرسید اگه اومد بیاین واگه نیومد و شما دوست داشنید بیاین گفت باشه گفتم بگم دایی بیاد گفتن نه خودمون پیاده میایم و بعد نیم ساعت رفتم سر خیابون دیدم از دور سه تایی دارند میان از خوشحالی ذوق کردم و نگاهم رو به آسمون کردم گفتم خدایا دخترانم رو خوشبخت وعاقبت بخیر کن مواظبشون باش هواشون داشته باش به آرزوهاشون برسونشون . بعد در اغوش گرفتمشون و ناهار که خواستیم بخوریم سه تا وروجک داداشها با هم اومدن و برکت سفره مون شدن و بعد هم ذاداش کوچیکه اومد ناهار بخوره پسر کوچیکش شیشه نوشابه دستش بود به داداش گفت بشکونم گفت نه واون هم شکوند داداش عصبانی شد دمپایی پرت کردپسرش جاخالی داد خورد به پسر عموش😅😅اونم گریون رفت خونشون وهرکاری کردیم راضی نشد وده دقیقه بعد دوباره مامانش زنگ زد گفت بهونه گرفته میخواد دوباره بیاد😅😅😅😅عاشق بچه هام ودلهای پاکشون و قهر وآشتی هاشون🥰🥰🥰 دیگه منم چای وقلیون عصر رو اماده کردم ساعت دو ونیم خسته اومدم خونه یکم دراز کشیدم تا همسر برگشت وراهی شدیم سد ساعت ۵دختر دومی هم سر کلاس بود اونم برداشتبم رفتیم و دختر دومی تو مااشین در حال حرکت لباساش رو تعویض کرد و کلی سوژه خنده بود بعد هم دختر بزرگه رفت کافه پیش دوستش کوچیکه هم رفت خونه دوستش که امسال از هم حدا شدن و صدای جیغ وویغ بغل کردنشون کوچه رو پرکرد.
من و دومی رفتیم باهم تو سطح شهر و از فرصت استفاده کردیم و رفتیم براش یه لباس که دوست داشت وخیلژ هم خوش قیمت بود گرفت و بعد هم برگشتیم خونه و باقیمونده قلیه میگو و پلو رو من و دختر بزرگه خوردیم .
جمعه اتاق خواب رو بخاطر دوتا رو بالشی جدید کاملا مرتب کردم خیای وقت بود اتاق خواب رو اینطور مرتب نکرده بودم و باز اینقد از خودم کار کشیدم که شنبه ویکشنبه در حد رفتن اداره با اعمال شاقه سپری شد.
اداره رفتن رو دوست دارم اما برمیگردم اذیتم .دنبال یه راهی میگردم که بی خیال مدیریت نادرست وواکنش آنی خودم به کارهایی که به واحد من ربطی ندازه بشم چون واقعا روحم ازرده میشه اذیت میشم و حس میکنم طبیعی نیستم یعنی سالهاست که این مشکل من رو زجر میده چرا نمیتونم مثل بفیه سکوت کنم یعنی طرف که بهش ظلم میشه ساکته من کاسه داغ تر از آش.
تو رو خدا راهی دارین بگید خیلی اذیتم .
امروز هم جلسه بود و حرفها و خیلی سعی کردم دخالت نکنم اما واقعا اذیت شدم اما خیلی خیلی بهتر خودم رو مدیریت کردم .
انرژیم رو به اتمامه و خودم حدس میزنم نهایت یک ماه دیگه دووم بیارم و شاید دیگه باید خودم رو بدست تیغ جراحی و عمل گردن وکمر بسپرم و قید کار بیرون رو بزنم.این رو وقتی مطمئن تر سدم مه دیروز جلسه بازنشسته ها بود اما انگار اونها هرگز در این اداره ۳۰سال جان نکنده اند همکارم گفت پارسال با دوستش باهم بازنشست شده اند او کارمند تامین بوده و سنوات ومرخصی اش شده ۱میلیارد که همان ماه به او داده اند با حقوق ماهی ۶۰و همکار ما هنوز سنوات احتمالا ۳۰۰یا ۴۰۰اش رو نگرفته و با حقوق ۱۴تومن زحمات ۳۰ساله اشان با نبردن پذیرایی در جلسه کاملا جبران شده بود .اخ دلم پره از مسئولانی که فکر میکنند یه پذیرایی مسخره که یک چایی و بیسکویت هم نیست بیت المال هست و بدتر از اون بودجه که بهشون نمیدن دنبالش هم نیستند در حالیکه استانهای جنوبی کیف پول کل کشور هستند ازماست که برماست.