چهارشنبه بیست و هفتم آذر ۱۳۹۲ | 13:18 | مامان فرشته -
در راستای کنج خونه نشستن ما و رسیدگی به دروس بچه ها تا الان که مثل مذاکرات 5بعلاوه 1 نتایج زیادی حاصل نشده و از آنجا که ترک عادت موجب مرض است همچنان بنده میرم ددر و دیروز پس از گذراندن شب نه چندان خوب به دلیل درد معده و کمر درد و سردرد و.....بیحال نشسته بودم و صبح هم بچه ها رو راهی مدرسه کرده دختر دومی توصیه کرد که ناهار حتما میرزا قاسمی درست کنم پاشدم بادمجونها رو گذاشتم رو آتیش که خواهر شوهر 2زنگید که مامان شوشو گفته ناهار یه غذای محلی درست کرده بیاید اونجا منم با وجودی که اصلا حال و حوصله نداشتم گفتم باشه ولی تا بچه ها از مدرسه بیان ساعت یک میشه اشکال نداره ؟که فرمودند نه . خلاصه از اونجایی که میدونستم بچه ها تمایلی به این غذا ندارند سریع میرزا قاسمی رو درست کردم که خیلی هم خوشرنگ و خوشمزه شده بود تو ظرف گذاشتم ببریم خونه پدر شوهر که بچه ها رسیدند و گشنه بودند منم فکر کردم اگه این رو ببریم خونه مادر شوهر غذای مادر شوهر خورده نمیشه خلاصه به بچه ها گفتم شما غذاتون بخورید تا من آماده شم و خلاصه نصف بیشتر میرزا قاسمی موند گذاشتم تو یخچال و رفتیم اونجا سریع نماز خوندم و همسر هم عجله داشت سریع غذا کشیدند و بچه ها هم خیلی کم غذا خوردند هم سیر بودند هم علاقه نداشتند منم حیفم اومد و غذای اونها رو هم خوردم (یه نوع آش محلی هست که از گندم و ماهی و سبزی درست میشه ) وداشتم رسما منفجر میشدم بعد همسر رفت اداره ماهم تا سه درجوار مادرشوهر و خواهرهای همسر بودیم و سه ونیم اومدیم خونه بعد از رسیدگی به امور خانه داری شب با شوهر و ململ رفتیم عیادت پسر کوچولوی خوشگلمون که بالاخره پریشب از تهران به سلامتی با دعاهای شما عزیزان برگشتند و یه ساعت موندیم و توصیه های حکیمانه و طبیبانه به مادر عزیزش که خیلی هم دوستش دارم (دختر داداشم )ارائه نموده راهی خونه خواهر نی نی دار شدیم و دیدیم بعله خودکفا شدند و هیشکی پیشش نیست و اومدیم یه کم با این دختر ناقلا و ملوس بازی کردیم و اونهم برا ما عشوه میومد آخرش داداشش حرصش گرفت و نی نی رو از ما گرفت بچه ندید بدید بهش گفتم حیف که این شوور دستم رو بسته و گرنه مثل آب خوردن دوتا نی نی همزمان میوردم تا از رو بری(حالا ما با بچه 5ساله اینجور بحث کردیم واقعا عقل تو کله من هست ) همسر هم دید وای اوضاع خرابه فرمود خوابم میاد و بالاخره ساعت نه و نیم ما اومدیم خونه تا اهل منزل خوابشون برد منم تندی اومدم تو هال کنار بخاری خوابیدم تا خوابم ببره با موبایل همسر آخرین خبر ها رو خوندم که شد ساعت 12 .ساعت چهارو نیم بیدار شدم اما تلپ خوابیدم ساعت 6برا نماز بلند شدم خیلی از خودم بدم اومد باید زودتر بلند میشدم و بعد بیدار کردن بچه ها و گرفتن لقمه و به زور یه نصف لیوان شیر بخوردشون دادم و راهی مدرسه کردن شد هفت و بیست و پنج دقیقه و بعد خودم صبحونه خوردم شد 8و رفتم تلپ خوابیدم اما تا ساعت نه و نیم که خوابیدم انگار یه دقیقه هم نخوابیده بودم نمیدونم چرا؟خواب هم خوابهای قدیم به آدم می چسبید نه الان .الان هم آب قطع شده و کلا زندگی من فلج شده اومدم بنویسم و شاید برم بخوابم خووو چیه خوابم میاد ده سال کسری خواب دارم فعلا بای و خداوند به همه تان خوابی خوش و راحت و ایضا به ما عنایت فرمایند آمین