الان یه چیزهایی یادم میاد روز شنبه بچه ها از مدرسه اومدند و گفتند مدیر گفته باید فردا همه مامانا بیان مدرسه وگرنه نمیزاریم برید خونه حالا این دو دخمل گوش به فرمان مدیر پا تو یه لنگه کفش باید بیای گفتم بابا اصرار نکنید من مریضم کار دارم قبول نکردند منم رفتم به جای ساعت 9ساعت ده رفتم دیدم حرفهایی که میزنن زیاد به من ربط نداره پا شدم و دخترا رو هم برداشتم و بردم دکتر و جریان مریضی و.. قبلا توضیح دادم. ناهار روز یک شنبه خونه مامانم زحمت کشید . بعدش یه سر رفتم خونه خواهر نی نی دار که مامانم و خواهر بزرگه و کوچیکه اومدند .دیگه بقیه روزها یادم نیست فقط 28صفر رفتم خونه داداشم که شله زرد نذری داشتند البته قبلش اصلا حوصله نداشتم خونه رو تمیز کرده بودم و خیلی خسته بودم و هیچکی هم یه کوچولو کمکم نکرد نه بچه ها نه باباشون منم دلخور بودم یه هوای ابری عقشولانه بود پا شدم رفتم خونه داداشم تو راه داشتم با خودم غر میزدم که به خودم قبولوندم که بابا از هوا لذت ببر. رفتم دیدم از صبح شله زرد رو بار گذاشتند و یه کم شله رو هم زدم یه ساعت بعد همسر اومد نیومده موبایلش زنگ خورد گفت بدو بریم بابام اومده پشت دره ماهم سریع اومدیم دیدیم بعله پدر شوهر و خانواده و برادرشوهر 2و خانواده و برادرشوهر1و خانواده هم تو راه بودند توخونه وسیله پذیرایی نداشتیم همسر رو فرستادیم بره خوراکی بیاره چایی دم کردم دیدم قند نداریم زنگ زدم همسر که قند بیاره که همسر گفت عجله کرده و جلو خونه بابام زده ماشین داداشم خدا رو شکر خسارت مالی بود و الحمدولله ماشین بیمه بود .ولی خوب استرس شدیدی ایجاد کرد من و همسر اگه کوچکترین خسارتی از جانب ما به فردی برسه شدیدا دچا استرس میشیم و عذاب وجدان .البته روز 28صفر روز خیلی سنگینی هست خدا رو شکر کردم شاید میخواست بدتر از این رقم بخورد فرداش هم رفتم عیادت داداش و ماشینش چون خودش هم سرفه های وحشتناک میکرد و نگرانش بودم الحمدولله بهتر بود و چون بچه ها امتحان داشتند مجبور شدم برگردم خونه با بچه ها امتحان کار کنم و از طرفی نوبت داروی بچه ها بود. روز جمعه هم که همسر نبود و دختر بزرگه رفته بود بالای کمد و ململ پتو زیر پاش کشیده بود و از بالا افتاده بود پایین و من از صدای افتادنش کلی ترسیدم دستش خیلی درد داشت من هم طبق معمول اول کلی گریه کردم بهش گفتم دلم میخواد یه دل سیر بزنمت دلم خنک شه حیف که گناه داری. آخ دختر تو هم باید از در و دیوار بری بالا با این قدت و من رو دق مرگ کنی؟ خلاصه ناهارمون بردیم خونه خواهر کوچیکه تا جو عوض شه بعد همسر دختر بزرگه رو برد عکس گرفتند از دستش خدا رو شکر چیزی نبود اما تا امروز هم کم و بیش دستش درد میکنه.این هم از حال و روز من .
پی نوشت :
امروز هم که تولد دختر بزرگه بود طبق خواسته خودش فقط به دوستاش گفت که فقط 6تاشون اومدند البته بهشون خوش گذشت و با دختر همسایه و خودشون 10نفر بودند اینقدر دنبال اهنگ گشتند که حرکات موزون انجام بدند اما تو خونه ما خوب پیدا نمیشه حالشون گرفته شد به جاش یه دست بادکنک بازی حسابی کردند که منم جز شون بودم خلاصه بارون حسابی هم گرفت و همسر بچه ها رسوند و دخترم کلی بهش خوش گذشت خدا رو شکر.
خدایا کمکم کن داشته هایم را قدر بدانم .و آرامش و سلامتی مهمون هر روز خونه هامون باشه انشاالله