اصلا من صد سالم هم بشود باز درونم دخترکی نگران و سردرگم ریشه دوانده که همیشه دخترک است و انگار به بلوغ نمیرسد وقتی ناراحتم نمیتوانم ناراحتیم رو پنهان کنم راحت اشک میریزم غر میزنم لجبازی میکنم میدونم کارم درست نیست با خودم میگم خویشتندار باشه و درست بدترین برخورد ممکن رو دارم خودم از دست خودم عصبانی ام هی به جان بقیه غر میزنم اما ته دلم میدونم این منم که نمیتونم حالم رو احساساتم رو کنترل کنم و نتیجه میشود یه حال بیخود یه غم شدید و اشکهایی که در خلوت سرازیر میشود.زخم های کهنه فقط رویشان ترمیم میشه با کوچکترین تلنگری سرباز میکنند و من خسته میشم از دست خودم
چیزهایی که مرا سخت بهم میریزد وقتی اسم بیماری می آید به دکتر رفتن، دارو گرفتن و........اصلا حساسیت دارم مخصوصا اگر چیزی باشد که پیش بینی اش کردم تذکر داده ام و اطرافیان ساده از کنارش گذشته اند و بعد با بیماریشان باعث آشفتگی حالم میشوند.یا وقتی پولی هست غرق خوشیهای لحظه ای هستند وقتی ندار میشوند غر زدنهایشان زجرم میدهد.
نمیدانم شاید انقدر سالها خودم رو تحت فشار قرار داده ام که مستقل باشم که تنهایی از پس همه مشکلات بربیایم با وجود ناتوانی جسمی از خودم زیادی کار کشیده ام انرژیم تحلیل رفته و حالا با تلنگری بهم میریزم دلم میخواد چند روزی بروم خودم راگم کنم بی خیال تمام دنیا و بعد برگردم پرانرژی کاش دیگران دانند هرکاری که میکنند به خودشان تنها ربط ندارد بقیه هم اذیت میشوند.به من میگویند لازم نیست تو نگران شوی و این ظالمانه ترین جمله ای است که میتوان به یک ادم احساسی گفت و من میدونم بزرگترین ظلم رو خودم درحق خودم میکنم.باور کنید نمیتونم وقتی مادر یاپدرم بیمارند بروم با دوستانم شب نشینی نمیتوانم در خانه آرام باشم و راحت بخوابم کاش من اینقدر با بقیه فرق نداشتم مشکلاتم را بروز نمیدهم چون کاری که برایم نمی کنند در عوض سرزنش هم میشنوی خدایا شکرت هوایم را بیشتر داشته باش