بالاخره دیروز از اداره که برگشتم چون از فکر هاپو خوابم نمیبرد پاشدم وسایل افطار رو اماده کردم و همه چیز رو گذاشتم تو سبد و با بچه ها ساعت پنج ونیم راهی کمپ شدیم غذاهایی که برای هاپو جمع کرده بودم هم بردم تا کمپ رو پیدا کردیم طول کشید تا مسئول کمپ اومد هم کلی معطل شدیم بالاخره رفتم دیدم یه محوطه خیلی بزرگ فنس کشیده هست اما هاپوهای بیچاره در چند اتاقک زندانی بودند و در اتاق هاپوی ما چهار تا سگ دیگه بودند دو اتاق تو در تو بود که به نظرم روی هم بیست تا سی متر فضا بود و هاپوی ما قلدرترین و جوونترینشون بود یه خط و نشونی می کشید صداش میکردیم اما برمیگشت نگاه میکرد دوباره برا سگ بزرگ جدید الورود خط و نشان می کشید اون بیچاره محل نمیزاشت و اروم بود اصلا این حالتش رو ندیده بودم نگهبان اومد نون خشکها رو براشون ریخت و ضایعات مرغ رو هاپو ما نخورد انگار سیر بود ولی نگهبان میگفت این دیگه استخون میخوره و ضایعات رو ریخت توی اتاقک بغلی .تعداد سگها کلا زیاد نبود شاید کلا بیست تا ،بعد که ما اومدیم بریم من پشت سرم رو نگاه کردم هاپو اومد پشت فنس و سرک می کشید من برگشتم سه چهار دقیقه باهاش حرف زدم نشت و شروع کرد به ابراز احساسات و من و سیل اشکها وحالی خراب
وقتی حالم بدتر شد که اقاهه گفت اینا تا اخر عمرشون اینجان وای دیگه خانواده از دستم کلافه شدن بعدش رفتیم پارک افطار باز کردیم و نماز خوندیم بچه ها رو بردم یه فروشگاه بزرگ که فقط محصولات خارجی داشت یه ابرسان گرفتم طفلی بچه ها فقط یه نودل کره ای گرفتن توو راه برگشت دوباره من همینجور گریه میکردم و صدای دخترام از پشت می اومد که ریز می خندیدن براشون خوشحال بودم که حال بد من اونا رو اذیت نمیکنه بعدا دختر بزرگه کلی عذر خواست که داشتن به من می خندیدن و من راضیم که حداقل دخترام مثل من خود آزاری ندارند وقتی برگشتیم من یه راست رفتم خونه بابام قبلش همسر تو ماشین کلی دعوام کرد و من فقط سکوت و اشک .خونه بابا هم که هرچی میپرسیدن چته نمیتونستم جواب بدم اونا هم کلی مسخره بازی در اوردن دیگه من پا شد رفتم خونه به مسئول کمپ پیام دادم حداقل این بیچاره ها رو بزارید بیان تو حیاط بزرگ کمی بدون که جوابم نداد فرداش رفتم اداره اونجا هم هنوز حالم خوب خوب نشده بود زنگ زدم به فامیلمون در محیط زیست و بهش گفتم کلا شاید 20تا سگ تو کمپ بود که تعدادیش صاحب داشتن تعجب کرد چون گفت اینها سه تا شهرستان تحت پوشش دارند و حتما سگها رو میفروشند چون پیمونکارند کمی حالم بهترشد دیگه تصمیم گرفتم تمام فیلمها وعکسای هاپو از تو گوشی رو دخترم بریزه تو کامپیوتر خونه و تمام چتهای مربوط بهش رو پاک کردم و کلا یه هفته حالم بد بود و الان بهترم توی این مدت فقط اوقات بیکاری یه مدل بازی هست لوله های رنگی که فقط یه بار برای پرواز مشهد دانلود کرده بودم استفاده میکردم و اصلا اهل بازی نبودم خلاصه بالاخره گذشت وتصمیم گرفتم دیگه کمپ نرم.و کم کم فراموش کنم کلا ازدیدن حیوانات تو قفس غمگین میشم یه بار تو عمرم رفتم باغ وحش و بنظرم بیخودترین کار دنیا بود خودخواهی واستفاده مالی از حیوونای بیچاره کاش یه روز فقط پارک ملی محل زندگی حیوونا باشه امان از بشر خودخواه.
بعد از این موضوع متاسفانه خبر فوت دوست وهمکار قدیمیم دانشجوی سال اخر دکتری اپیدمیولوژی که فوق العاده پر تلاش بود براثر کانسر درگذشت واصلا بیماریش رو به کسی نگفته بود دختری که از کاردانی به دکتری در بهترین دانشگاههای تهران رسید و واقعا حیف بود خیلی دختر متواضعی بود روحش شاد باشه.کلا تو زندگی از هرچیز استرس اوری باید دوری کرد چون به اندازه کافی جامعه پر استرس هست.منم یه روز ارشد قبول شدم ولی انقدر بار روانی داشت که رفتم انصراف دادم البته دانشگاه من از این پولکیا بودکه مفت هم گرون بود والله واصلا پشیمون نیستم .اگه همه مثل من فکر کنند کلا هیچکی دنبال پیشرفت نمیره.
این پست رو چند روز پیش نوشتم و تکمیل نشده بود الان از اون روز یکهفته گذشته و فقط هر وقت میرم توی کوچه یاد هاپو میفتم و اوضاع روی رواله،بنظرتون من خیلی غیر طبیعی هستم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟اطرافیانم که همینطور فکر میکنند.