دو هفته پیش بود مدتهاست سعی میکنم ساعت ده شب بخوابم و اون شب تازه چشمهام گرم شده بود که تلفنم زنگ خورد داداشم بود گفت سربع کد ملیت رو بفرست من که انگار توی چشمام نمک ریخته باشن بزور چشمام باز میشد گفتم میخوای چکار گفت چکار داری زود بفرست و من فرستادم چند دقیقه گفت کد ملی مادر رو هم بفرست گفتم یادم نیست گفت پیدا کن خبر داشتم همه شون وسط هفته رفتن خونه باغ و الان دورهمن و من چون کارمندم و همیشه خدا خسته نرفتم خلاصه دوزاریم افتاد که میخواد بلیط بگیره و من گشتم در بین مدارک پزشکی مادر کد ملی نبود و زنگ زدم گفت نمیخواد پیدا کردیم فردا ساعت ده فرودگاه باشید برگشت هم دو روز بعدش هست زیر لبی یه تو روحت نثارش کردم وتوی قلبم قند اب شد .ساعت ده فرودگاه یعنی ساعت حداقل ۴ساعت قبلش باید از خونه میزدم بیرون.جالبتر اینکه روز قبلش خواهر زاده ام دنبال یه ساک بزرگ برا سفر مشهد میگشت من از کمد براش بیرون اورده بودم اما نیومد ببره گفت ساک خودش کافی بوده و اون ساک دقیق جلو چشمم بود سریع اول یه لیست از کلیه مایحتاج نوشتم و فقط یه پالتو و یه بافت و چند تا لوازم ضروری گذاشتم تو ساک و بعد یه پیام دادم به مسئولمون که تا اخر هفته مرخصیم و ساعت ۱شب خوابم برد ساعت۵ بیدار شدم و اماده شدم با بچه ها خداحافظی کردم و اومدم خونه بابا وسایل مامان رو علی رغم میلش تو ساک خودم جا دادم تا راحت باشیم و نزاشتم حتی کیف دستی بیاره اخه عصا و چادر به اندازه کافی تو دست وپاهست خلاصه با شوهر خواهر راهی شدیم و به موقع رسیدیم و کارت پرواز گرفتیم و نکته جالب مهربونی کادر پرواز که وقتی دیدن مادر به سختی راه میره من ومادر و یه اقای دیگه رو با ماشین مخصوص بردن تو هواپیما ساعت سه ونیم توی هتل بودیم هتل نزدیک حرم بود علی رغم ۴ستاره بودن اما اون چیزی نبود که باید باشه هر چند برام اصل زیارت مهم بود خوب چون فامیلهای مادر از اون ور اب اونجا مستقر بودن این هتل رزرو شده بود ما سفارش غذا دادیم و تا غذا خوردیم فامیلا تماس گرفتن و ما رفتیم پیش اونا ما طبقه ۶بودیم اونا ۳خوب از جمع ده نفرشون من فقط یکیشون رو که ایران اومده بود دیده بودم بقیه رو اولین بار میدیدم و مامان هم خواهرزاده هاش رو اکثرا ندیده بود و کلی هم گریه کردند همه شون از من بزرگتر بودند و بعضیاشون حداقل ۲۰سال بزرگتر بودن .پیششون بودیم و بعد با هم رفتیم حرم از هتل ویلچر گرفتیم و مامان رو حسابی پوشوندم تا رسیدن به حرم ۵دقیقه پیاده روی بود رفتیم تو رواق نشستیم جالب این بود تعدادمون خیلی زیاد بود چون تعداد زیادی از فامیل از شهرمون با ماشین و هواپیما خودشون رو برا دیدن اونها به مشهد رسونده بودن حالا هر جا می نشستیم یا هندیها مراسم داشتن یا ایرانیا که پا شدیم رفتیم یه جای خلوت.بعدش خارج نشینا رفتن سمت ضریح ما هم رفتیم سمت اقامتگاه فامیلای همشهری و هوا هم خیلی سرد بود.بعدش یه تاکسی گرفتیم اومدیم هتل و من دوش گرفتم و خوابیدیم.
صبح شوهرخواهررفت حرم من موندم پیش مادر و بعد رفتیم صبحانه و همزمان مادر رو برا بیرون رفتن اماده کردم و بردیمش حرم و جایی که ویلچری ها رو میبرن ضریح خودمون موندیم تو صحن وخیلی سرد بود و نمیشد هم بریم ممکن بود بیان و مامان سردش بشه خلاصه مامان اومد حال وهوای زوارهای ویلچری دیدنی بود انگار عاشقی به وصال معشوقی رسیده است.
بعد راهی محل هتل شدیم اما با پیشنهاد من برای خوردن جگر کمی گشتیم وجگرکی پیدا کردیم و چه چسبید در اون هوای سرد و مادر که ماهها بود اشتهایی نداشت سراشتها اومده بود وواقعا مسافرت لازم بود هر چند بسیار ناتوان شده و ضعیف.
بعدش برگشتیم هتل و مامان غروب رفت پیش خواهرزاده هاش و منم با خواهرزاده خودم وهمسرش رفتیم بازار فردوسی.هوای بیرون سرد بود و هوای داخل پاساژ شدید گرم ییلاق قشلاقی شده بود و من یه کیف کوچولو برا خودم گرفتم و یه کیف حاج خانومی گوگولی برای مامان .و برگشتیم و سریع لباس عوض کردم رفتم پیش فامیلامون .زیاد فارسی حرف نمیزدند چون اونها همه خارج ایران دنیا اومدند اونچه برام جالب بود اعتقادات قوی اونا و صفات بسیار مثبت دختر وپسر همراهشون بود که دوتابعیتی هم بودند تابعیت امریکا داشت در واقع نوه شون ولی فوق العاده مذهبی و نور بالا اینقدر این پسر معصوم بود از طرفی من فکر کردم مجرده اما وقتی عکس دختر دوساله اش؟دیدم جا خوردم خدا حفظشون کنه.مادر همچنان اطراق کرده بود بیش از سه چهار ساعت اونجا بود و بعد دیگه با احبار من بلند شد وخداحافظی کرد چون فردا صبحش فامیلا پرواز به سمت کشورشون داشتند کلی گریه و بغض بود که فوران کرد دخترا توی اسانسور ویلچر مادر رو اوردن و اومدن بدرقه اش تا در سوئیت ما .خیلی مهربون بودند و اونچه جالب بود خصوصیاتی که با ما مشترک بود هر چند در فضایی متفاوت و در رفاه مطلق بزرگ شده بودند خصوصیاتی مثل احساساتی بودن ،یه لحظه دعوا چند دقیقه بعد اشتی و....
شب مادر رو بردم حمام وبعدش موهاش؟رو باسشوار خشک کردم هر روز غصه کم شدن موهاش رو میخوره و هرچی میگم از تغذیه ناکافیه گوش نمیده و حس میکنم داره الزایمر میگیره مادرم زن مهربون و بسیار پراسترسیست یادمه شبهایی که دریا مواج بود با وجودی که بچه های خودش تو خونه بودند از استرس اینکه بچه های بقیه توی قایق روی دریا باشند خوابش نمیبرد و کلا زبونزد هست این خصلت و اصلا نصیحت فایده ای نداره.
صبح با شوهر خواهرم رفتیم حرم و هر کدوم تنهایی برگشتیم و صبح رفتیم صبحونه و بعدش رفتیم طرف حرم از اونجا رفتیم بازار رضا تا مادر هم سردش نشه هم بنونه خرید کنه براش یه چادر رنگی و یه پارچه خوشگل با سلیقه خودش گرفتیم و یه کفش چرم و بعد رفتیم سمت پاساژ آسمان که من فقط یه تاپ برا دخترکوچیکه گرفتم و بخاطر پله ها مادر بیرون بود با شوهرخواهر که سریع برگشتم تا اون بره خرید البته خواهرزاده وهمسرش هم از هتلشون اومدن پیش ما بعد رفتیم از این بازار قدیمی ها که من عاشقشونم برا بابا زیر شلواری گرفتیم و منم رفتم یه چادر مشکی و مقنعه واسه محل کار گرفتم که الان دوهفته هست توخونه مونده از خریدش پشیمونم
بعد رفتیم خیابون امام رضا و چیزای که مادر میخواست گرفتیم و سعی کردم چیزایی که لازم داره رو هم اضافه کنم بعد اسنپ گرفته اومدیم هتل .توی مسیر کلی هله هوله خورده بودیم دیگه ناهار نخوردیم بعد استراحت برا نماز رفتیم حرم و چون شوهر خواهر نماز اول وقت از واجباته براش گفتم بره من مادر رو با ویلچر بردم سمت محل نماز جماعت و بعد نماز رفتیم رواق و دختر خواهرم هم اومد و یه ساعتی نشستیم و بعد جدا شدیم اومدیم هتل شوهر خواهر رفت از لیالی لبنان برامون پیتزا گرفت ۴نفره که ما ۵نفر خوردیم ونصفش؟موند شب وسایل ها رو تو ساکها چیدم وسعی کردم خوردنی ها رو بزارم ساک چرخ دار و دو تا ساک کوچولو هم بود با لباس پر کردم تا بارمون سبک وجمع جور باشه همه چیز رو جمع کردم پروازمون صبح زود بود یه ساعت قبل اذون رفتم حرم و تو نوبت وصف ضریح و بعد از عرض ادب به اقای خوبی ها و ارزوی سلامتی و عاقبت بخیری برای همه و خوندن نماز سریع برگشتم هتل و مادر رو اماده کردیم و اومدیم سمت فرودگاه اونجا هم از نماینده محثولات رضوی شیرینی کنجدی و زعفرون گرفتم و بعد گرفتن کارت پرواز به سلامی با ماشین مخصوص رفتیم سمت هواپیما و کلا پله هواپیما به برکت وجود مادر زیارت نکردیم پرسنل پرواز خوب بودن و وقتی رسیدیم به فرودگاه استان خودمون اونقدر گرم بود مثل دندونی که اب سرد میخوری بلافاصله ابگرم همین شکلی شده بودم توی پارکینگ فرودگاه سریع پالتو و بافت رو هول هولکی دراوردم تازه زیر اونا یه تونیک استین دار بافت نازک بلند تنم بود روش رویی پوشیدم خدا خدا میکردم هیچکی ندیده باشه و هیچکی هم نبود ولی با دیدن دوربین پشت سرم میخکوب شدم .کلی هم خنده ام گرفت و بعد راهی شهرمون شدیم تومسیر به دخترم سرزدم وبراش خوراکی بردم و بعد رسیدیم شهرگرم ودلنشین خودمون و یه مهمونی خودمونی دورهمی خونه بابا که خواهربزرگه زحمت ناهار کشیده بود.و بعد راهی خونه خودمون شدم.
الهی حال دل هرکه محب اهل بیت هست همیشه خوش باشه و این سفر روزی هر سال و هرماه شون باشه من .جایی پر ارامش تر از حرم اهل بیت سراغ ندارم .