دو روز نبودم ماموریت بودم سعی کردم با دوستم دو ماموریت دو روزه رو طوری برنامه ریختیم که شب بین روزای ماموریت رو بمونیم خونه یه دوست بسیار دوست داشتنی که تازه باهاش اشنا شدم یه زن قوی و مهربون که تونسته خودش رو از زیر یوغ یه انتخاب خیلی غلط نجات بده و ابرومندانه دوتا بچه رو مدیریت کنه
یه عروسی خاندان شوهر داشتند و من بنا به مصلحت بچه ها رفتن رو انتخاب کردم که میام مینویسم و نگم اخرش چقدر حالم بد شد وگریه کردم هم دلم براشون تنگ شده بود و هم ازشون شدید دلخور بودم و چه احساسات متناقضی
یه حرف شنیدم و خیلی بدحال بودم و اونقدر در خودم مچاله بودم که صدای بارون شدید می اومد با بدبختی پا شدم لباس سردستی پوشیدم چتر کوچولو رو برداشتم رفتم تو کوچه اینقدر بارون تند بود که پرنده پر نمیزد و هوا خیلی تاریک تا انتهای کوچه رفتم خیس شدم اما حالم خیلی خیلی بهتر شد
شاید بعدا راجع به عروسی نوشتم واون احساسات نمیدونم شایدم ننوشتم اینقدر گیج ویج عمل میکنم که به دختر بزرگه هم منتقل شده
و دلم براش میسوزه .حال دلتون شاد وبهاری