امشب پیش،مادرم ،وقتی اومدم خیلی پژمرده بود اما الان که خوابید بسیار سرحال تر بود .
هفته پیش بالاخره ماشینمون اومد و به همین مناسبت یه شام ساده تدارک دیدیم که البته همسر رفت چهار تا مرغ گرفت و من و آبجی بزرگه خورش مرغ جنوبی بسیار خوشمزه ای پختیم با نون گرم و سبزی تازه و دورهمی خوردیم و ظرفها رو هم آبجی شست من جمع و جور کردم و آشپزخونه بسیار مرتب تر از قبل شد و الان کمی خسته خوابیده دارم مینویسم.
همسر بنده خدا خودش بخاطر دغدغه یه برنامه خارج از شهر رفته و از ساعت ۶تا الان توی یه مراسم هست و انشاالله خدا حافظش،باشه واقعا پر تلاش هست.و از وجودش،برای کارش مایه میزاره.
امروز مادر رو با تمیز کردن پیاز و سیب زمینی و سبزی مشغول کردیم و همین حالش رو خیلی بهتر کرد و کمتر بهونه گرفت و موقع شام خوردن کنارش نشستم که کامل شامش،رو خورد .مدتی که ما نبودیم انگار اشتها نداشته .
اما دیروز به دختر بزرگه گفتم پاشو بریم برا تولد آبجی کادو بخریم اول رفتیم یه لباس فروشی که چند روز پیش دخترم یه لباس دیده بود که مغازه بسته بود گفتیم اگه باز هست براش بخریم که باز تعطیل بود و بعد به دخترم گفت بیا این کغازه مه لباس راحتی داشت بریم اون لباس راحتی که پریروز دیدیم بخریم که رفتیم تا به به لباسهای جدید آورده و دقیقا همون لباسی که دخترم میخواست و هر چی می گشتیم نبود خوب یه آستین بلند و یه آستین کوتاه خریدیم و یه تاپ ساتن هم از طرف دختر کوچیکه گرفتیم بعد هم از کارت همسر براش یه سکه پارسیان گرفتم همسر گفت نقدی بهش بده اما از اونجایی که دختر دومی اولا زیاد اهل خرید نیست همیشه پول پیشش میمونه و خیلی وقتها هم سرش بی کلاه میمونه که حداقل این یه پس انداز براش بود وقتی خریدمون تموم شد رفتیم خونه که دیدیم دوستاش اومدن و فضا بسیار رومانتیک بود چون برق رفته بود واسه اینکه راحت باشن من ازشون خداحافظی کردم و اونا هم گفتن خداحافظ با خنده بهشون گفتم حداقل یه تعارف میکردید منم پیشتون باشم با خنده گفتن نههههههه
خلاصه من و همسر تا ساعت ۱۱شب نرفتیم خونه و برای شام هک به همسر گفتم پیتزا برد دم در واسشون.
حالا همسر که مشغول مراسم دیشب بود و بعد رفته بود خونه باباش منم پیش مامان بودم و تقریبا همه دیشب جایی بودن پس دوربر مامان خلوت بود و نوبت داداش کوچیکه بود که ساعت نه مامان گفت خوب بگیرید بخوابید من زدم زیر خنده به داداش گفتم مامان میگه پاشو برو خونه ات و البته تا ۱۱من اونجا بودم .
بعد که دختر بزرگه پیام داد دخترا رفتن برگشتیم خونه که خدا رو شکر لبخند پت و پهن رضایت روی لب دخترم نشون از خوب بودن جشن داشت همونجا براش آرزو کردم سال دیگه جشن تولدش انشاالله توی دانشگاه و رشته ای که دوست داره بریم و برگزار کنیم الهی آمین .امشب هم شوهر خواهرم که از بچگی خیلی این دختر دومی رو دوست داشت و البته واقعا کنار اونها و در آغوش اونها بزرگ شده براش کیک برده بود که خیلی خوشحال شده بود دستشون درد نکنه محبتهاشون خیلی قشنگه.
کاش منم بتونم از این کارها انجام بدم و دل بچه ها رو شاد کنم.
برای همه مون آرزوی شادی و برکت و سلامتی و عاقبت بخیری دارم.در پناه حق باشید.