روز غدیر عروسی یه همکارم بود که جای دخترم هست اینقد این دختر نجیب و مودب و با شخصیت هست همسرش هم عین خودشه و همسرم کاملا میشناسه موقعی که مشهد بودم برام کارت دعوت فرستاد اما اوضاع که بهم ریخت اصلا نتونستم برم و دلم راضی نشد هر چند من معمولا اهل عروسی رفتن نیستم اما خیلی دلم میخواست عروسیش برم و به مادرش که یه روزی معلمم بوده تبریک بگم که تونسته تک دخترش رو اینقدر خوب تربیت کنه اینقدر خانووم مهربون و بامرام و مادر آقای داماد هم همینطور که تک پسرش رو بسیار متشخص بار بیاره اینقدر این زوج بهم میان که با دیدنشون حالم خوب میشه اولین بار توی خیابون که به دخترام نشونشون دادم هر سه تا گفتن وای چقدر بهم میان و واقعا حتی اسم هاشون هم بهم میاد خدایا زندگیشون رو پر از برکت و شادی کن و میدونم در این شرایط حتما خیلی اذیت شدند .امروز یادم باشه بهش تبریک بگم .
دیروز بعد از چند روز پیله دورخودم بستن به اتفاق همسر و دخترها رفتیم شهر بغلیمون اما فروشگاه مد نظرمون تعطیل بود روز قبلش همون حوالی اتفاقاتی افتاده بود و مسلما دلیل تعطیلی هم همین بود یه فروشگاه دیگه رفتیم که من واسه خودم لباس خونگی بخرم اما چیزی پسندم نشد شاید دل و دماغ نداشتم و از دخترها خواستم با اصرار من هر کدوم یه ست لباس گرفتن که خیلی بامزه بودن به شادی بپوشن انشاالله در برگشت من یه خانم دیدم که یه جعبه پر از بچه خرگوش داشت اما خودم رو به ندیدن زدم و دست دختر کوچیکه رو گرفته بودم که بعله اون دوتا متوجه شدن و توقف کردن و من هم مجبور شدم وایسم ذوق کرده بودن بچه خرگوشها دوماه بودن سنی که خرگوش خودمون رو چند سال پیش خریده بودیم و کلی نازشون کردن و با حسرت با فامیلهای خرگوشمون به قول خودشون خداحافظی کردن یعنی اگر یه ذره کوتاه میومذم جعبه رو زیر بغل میزدن و میومدن .
همسر هم حوصله نداشت توی ماشین موند و برگشتیم شهرمون که ورودیش.پست تفتیش گذاشته بودند. هی روزگار
بعد رفتیم فروشگاه سر راهمون دخترها کمی خوراکی گرفتند و بعد من گفتم بریم به دختر عموهام سر بزنیم که بنده های خدا اومدن ایران یکیشون بعد از ۲۵سال اومده یعنی فکر کن کلا دوبار اومده ایران حالا که اومده و میخوان برگردن پروازها کنسل شده و میدونم چقدر براش سخت بود خواهرش البته هر سه ماه یه بار میاد و خیلی با مرام همیشه بهمون سر میزنه خدا کنه سریع این غائله تموم بشه.از طرفی دوستام رفتن حج و اونجا موندن و نمیتونند برگردن و خواهرشون تهران گیر کرده و خلاصه اوضاعی هست اما میگذره.
یه نیم ساعت پیش دختر عموها موندیم که منزل دختر دایی مجردشون بودن و با هم عکس گرفتیم الیته دختر عموم گرفت اینقد دلم میخواست یه روز مهمونش میکردم اما نشد.
تیر آخر رو در برگشت زدم و گفتم بریم به مامانم سر بزنیم و همه باهم رفتیم ولی دخترام قول گرفتن زود برگردیم گفتم ۲۰دقیقه .
همه اونجا بودن و جمعشون جمع که الهی همیشه به دلخوشی و شادی جمع ها جمع باشه و من برای اینکه به قولم وفا کرده باشم سر ۲۰دقیقه برگشتم منزل و بهشون گفتم چه روز با برکتی بود ساعت ۶از خونه زدیم بیرون ساعت نه ونیم برگشتیم و دخترا گفتن و البته ما تا یه ماه دیگه بیرون نمیایم و زدن زیر خنده و داشتن تعداد افرادی که دیدن و روبوسی کردن رو میشمردن و ریز ریز میخندیدن خنده هاتون مستدام دخترهای دوست داشتنی من الحمدولله برای وجودتون عمرتون پربرکت باشه .
خدای مهربان من تو قدرت مطلق هستی پس به عظمت و قدرتت آرامش را برای کشورم وطنم خاکم سرزمینم هدیه کن و ما رو آنی و کمتر از آنی به خودمون واگذار نکن.
خدای من آنچه را که طاقتش نداریم بر عهده ما از لطف و کرمت نگذار.
خدای مهربان من تمام هموطنانم دوستانم عزیزانم را و تمام آنانکه دل در گرو این خاک دارند به تو می سپارم.در پناه خدا باشید.