اوه چقد ننوشتم هم سرم شلوغ بود هم نا نداشتم هم اعصاب ....چنان پاچه گیری بودم که قبل از اینکه هر کی میخواست چیزی بگه اخطار میدادم من خطرناکم لطفا فاصله خود را حفظ نمایید 🤣
رفتم دکتر قشنگ من رو انگار از مطب انداخت بیرون که بروووووو این گردن باید سریع عمل بشه اینقد محکم گفت من یادم رفت که من که گردنم درد نمیکرد من واسه کمرم رفته بودم خلاصه اینقد گفت و گفت که از در مطب اومدم بیرون تا امروز کمرم که خوب نشده گردن درد هم بشدت عود کرد خدا شاهده اصلا گردنم اون موقع چیزیش نبودا.منم دپرس شدم وداروها رو هم گرفتم اما هنوز مصرف نکردم.چون گفت برا تسکین موقت .....
ولی خوب از سال ۹۵ گفتن تا الان ...چیکارش،کنم ؟هیچی فعلا گذاشتمش،در بایگانی ذهنم.بعدش هم خدا کریمه .چرا ؟چون من هم از عمل میترسم هم تنبلیم میشه .
اومدم دوتا نکته بنویسم بمونه به یادگار.
دختر دومی و فیلسوف مامانش که معرف حضورتون هست خوب معمولا خیلی کم حرف میزنه و کم هم حرف من رو گوش میده .من توی سر رسیدم نوشته بودم خدایا کمکم کن این دختر دومی سرعقل بیاد و حرفهای من رو گوش بده و بشینه سر درسش.بعد داشتم نشونش می دادم تا بخونه برگشت گفت مامان اینقد بدخط نوشتی که خدا نمیتونه بخونه چه برسه برآورده شون کنه بیخود نیست دعاهاتون مستجاب نمیشه 🤣 چه تلنگری 🤣
منم امروز خیلی خوش خط توی سر رسید با خودکارهای ۱۲رنگی که خدا میدونه کی خریدم و هیچ وقت ازشون استفاده نکرده بودم تمام خواسته هام رو نوشتم ببینم نتیجه چی میشه 🤣 شاید دلیلش ناخوانا بودن بوده و فرشته ای که باید دعاها رو میبرده نتونسته بخونه یا چپکی متوجه شده .لا اله الا الله استغفرالله.....
اما نکته دوم:
خوب پریروز برای کاری ۱۲ساعت منزل نبودیم و دختر کوچیکه هم موسیقی گذاشته بوده و بپر بپر کرده بوده که شب برگشتیم تا بشدت استخون ران هر دوپاش شدیدا درد میکرد اشک تو چشماش جمع شده بود و از درد به خودش می پیچید با پماد ماساژ دادم قرص رفع گرفتگی دادم با آب داغ دوش گرفت کمپرس گرم و بستن با پارچه و مسکن اثر نکرد خیلی اذیت بود دکتر هم نمیومد ساعت ۱۲شب بود دیگه راضیش کردم آمپولی که دکتر برا خودم داده بود و تصمیم داشتم نگیرم اما گرفتمش رو بهش تزریق کردم نیم ساعت بعد بهتر شد و خوابید هنوز هم کامل خوب نشده اما حداقل از اون استخوان درد وحشتناک رها شد همون شب که داشت گریه میکرد با مظلومی میگفت داشتم به خدا میگفتم خدا جون من که چند وقته همه نمازهای رو میخونم چرا اینطوری شدم چرا من رو به این روز انداختی ؟گفتم مامان جان دیواری کوتاهتر از خدا پیدا نکردی ؟آخه قشنگم تو چند ساعت بی وقفه به پاهات فشار آوردی تقصیر خدا چیه؟؟تازه به این فکر کن من پریروز رفتم دکتر اصلا نمیخواستم داروها رو بگیرم ولی به دلم افتاد گرفتم الان هم بهت تزریق کردم بهتر میشی .این رو از لطف خدا ببین.بنظرم قانع شد.دلم واسه مظلومیت خدا سوخت 🤣
خلاصه این هم از روز و روزگار ما ...
در پناه خدای مهربان شاد باشید.