چقدر افزایش سن واسه خانومها دردناکه خیلی 
روز شنبه 10بهمن بود منم روزه بودم می خواستم اخرین روز از روزه های قضای ماه رمضون رو بگیرم خوب اول شیطونه رفت تو جلدم
امشب تولدت هست روزه تو بخور بعد وقت داری روزه رو بگیری اما حرفش رو گوش ندادم و روزه رو گرفتم بعدش رفتم تو فکر همسر چی برام میخره رفتم تو رویا خوب الان همسر واسم میره چی میخره به سالهای قبل فکر کردم به همه چیزهای که تا حالا گرفته بودم از اون ماشین لباسشویی که اوایل ازدواج خریده بود دورتادورش پاپیون زده بود
تا سکه بهار آزادی و لباس و عروسک و ...تا آخرینش که پارسال بود واسه اولین بار واسم جشن گرفتن همسر و خواهر کوچیکه و کیک و... نمیدونم چرا باید اعتراف کنم رضایت درونی و اون شادی رو که باید حس میکردم رو نداشتم فقط دو سال پیش که به همسر گفتم کادو تولدم سفر کربلا باشه که اونم چون پیشنهاد خودم بود اون لذت درونی رو نداشت مشکل هم میدونم از خودم هست .
واسه همین نشستم با خودم فکر کردم خوب مرگت چیه ؟؟؟چی دوست داری اول به خودم گفتم خوب مثلا اگه همسر با یه بلیط مشهد منو غافلگیر میکرد یا اسمم رو برا کربلا مینوشت یا اینکه ...........چون میدونستم همسرجان زیاد خودش رو درگیر نمیکنه به این فکر کردم روز تولد خودت هست تو باید شاد باشی بی خیال بابا.وقتی تو خودت از بچگی به خاطر بقیه آرزویی نداشتی این نهضت ادامه داره.
خلاصه بعد از اداره رفتم خونه وایی بچه ها کل زندگی رو بهم ریخته بودن چون من همیشه نیم ساعت زودتر از همسر میرسم گرفتم خوابیدم اما تا همسر برگشت بلند شدم یه انرژی خاصی داشتم غذاشون رو کشیدم خودم رفتم لالا تا نزدیک اذان بیدار شدم افطار خوردم نمازم رو خوندم که همسر با یه دسته گل طبیعی خیلی قشنگ و یه جعبه شیرینی برگشت.کلی ذوق زده شدم لباس پوشیدم وقتی رفتم سر کمد لباس از دست خودم حرص خوردم من امسال یه دست لباس هم نخریدم البته کمد پر از لباس هست یه عالمه ولی من چاق شدم رو دستم مونده اکثرشون هم خیلی گرون خریدم گذاشتم واسه دخمل بزرگه یه مقدارش هم دادم به این و اون .
یه لباس پیدا کردم رفتیم قنادی دو کیلو شیرینی خریدیم خونه بابا رفتیم و اکثر بچه ها اونجا بودن و ساعت ده برگشتیم خونه حس خوبی داشتم حس رضایت. دختر بزرگه مدرسه شون برا 11بهمن تعطیل بود با هم قرار گذاشتیم بریم بیرون صبح زود بچه ها رفتن مدرسه دختر بزرگه رو فرستادم دندونپزشکی خودم ناهار درست کردم یه پیام دادم مسئول واحد واسم مرخصی رد کنه دیدم کارهای خونه تموم بشو نیست بی خیال شدم لباس پوشیدم همسر اومد من رو برد ولی کار دخترم طول کشید ساعت 11تموم شد آژانس گرفتیم رفتیم بازار واسه دخمل یه مانتو خوشگل خریدم 78واسه خودم یه شلوار اداری و بعد واسه دخمل کیک و رانی گرفتیم پیاده روی کردیم یه بیست دقیقه ای متوجه شدم دخترم هم مثل خودم از خرید لذت نمیبره فقط ادا در میاره تو حوصله خرید نداری این رو از مانتویی که از اولین فروشگاه خرید فهمیدم 
بعد زنگ زدیم همسر اومد دنبالمون اومدیم خونه دخترم خوشحال بود منم ناهار رو گرم کردم چرتی زدم ناهار بچه ها رو دادم باباشون هم رسید بعد هم خوابیدم شب هم رفتم بیرون با همسر خرید مختصر و خونه بابا و بعد هم خونه و ناهار فردا و همسر هم نشست گوشتها رو تکه کرد .تازه اخر شب بچه ها یاد درس و مشق افتادند من با دختر دومی کار کردم همسر با دختر سومی که دیدم زدند زیر خنده همسر تکلیف ریاضی رو حواسش نبود بصورت دیکته به ململ گفته بود :دخترم در دفتر 5جمع بنویس حالا ململ هر چی میگه بابا ما ع نخوندیم همسر میگه اشکال نداره فردا از معلم بپرس خلاصه اینقدر خندیدیم که دل درد گرفتیم.
خدایا شکرت حال خوب و رضایت قلبی بهترین هدیه ای است که میتونی به من بدی این حال خوب رو واسه همه آدما آرزو میکنم