روز دوشنبه عید فطر بود چون ما جنوبی های مرزنشین مراوداتمون با کشورهای عربی زیاد هست عید فطر از قدیم خیلی پررنگ برگزار میشد و هنوز هم تقریبا همینطوره.خوب داداش،بزرگه پیشنهاد داد همه روز عید تو خونه شون یه مرغ شکم پر درست کنند و بیارن خونه بابا که اگر مهمانی هم اومد و موند غذا زیاد باشه با وجودی که موافق نبودم همسر رفت و مرغ گرفت با رون اضافه و البته من اصلا یادم نیود مرغ رو سرخ کردم و با پلو وخورش بردم و البته سفره بزرگی انداخته شد و یه عالمه مرغ شکم پر مختلف با مخلفات سر سفره بود خوب من که دخترام خواب بودن و نیومدن و همسر هم دم ناهار گفت خونه باباش دعوته و رفت من ماندم و یه عالمه غذا و از قضا هیچ مهمانی ظهر نموند و کای غذا اضاف اومد و غذای مونده اونم مرغ تو خونه ما اصلا خورده نمیشه و واقعا حیف بود.خوب فردا شبش، که میشد شب سیزده بدر هم به مناسبت گرامیداشت آسمونی شدن عزیزی کل فامیل و آشنا و....خدا میدونه چند نفر دعوت کردن ویلای داداش و واقعا من معترض بودم اما سکوت کردم و شب سیزده بدر با اونهمه مهمون که چند روز پیش هم بمناسبت ولیمه مکه آبجی دوباره جمع کردن اصلا دوست نداشتم.دلایلش هم شخصی هست و بماند جز دونفر از اعضا خانواده بقیه هم موافق نبودن ولی صداشون در نیومد خوب خدا رو شکر مراسم به خوبی و با هر زحمت طاقت فرسا تموم شد که البته من اصلا سهمی در این زحمات نداشتم .بعد از رفتن مهمونها تا صبح برنامه داشتن مسابقه و جایزه و والیبال و.... من هم رفتم کنار ساحل آرووم قدم زدم و بعد هم توی اون شلوغی رفتم خوابیدم که خوابم نبرد صبح بعد از نماز دوباره رفتم کنار دریا با خواهرزاده و تا طلوع زیبای خورشید اونجا نشستیم روستا در سکوت محض بود برخلاف شب قبلش که از ویلاها صدای موسیقی یا اجرا برنامه و....میومد.برگشتیم ویلا یه دوساعت خوابیدم با جیغ و ویغ بچه ها بیدار شدم همه رفته بودن توی استخر و اینقد خواهش کردن منم رفتم لباسم که بلند بود روسری هم پیچوندم که آفتاب داغ صورتم رو نسوزونه استخر خیلی شلوغ بود منم رفتم یه گوشه شنا کنم که دوتا داداشا که باجناق هم هستن میخواستن سر همدیگه زیر آب کنن که از قضا یمی از داداشا به من خورد تعادلم بهم خورد و از طرفی نفس کم آورده بودم و زیر آب بودم خوبیش این بود دوتا از بچه ها که از بالا فیلم میگرفتن متوجه شدن و صدا زدن اومدن کمک من.و اینچنین بود که زنده موندم البته فیلملحظه عدم تعادلم مستند بود خواهرزاده برام فرستاد براش نوشتم اگه غرق میشدم میزاشتی اینستا میدونی چقد وبو میخورد.یه شکلک خنده واسم فرستاد.
ولی خداییش اون شب و روز کلی حادثه پیش اومد و خدا رو شکر بخیر گذشتن و صدقه دادیم.
روز سیزده هم ناهار خوردیم و عصر هم موندن والیبال که من باز رفتم با بچه کوچولوها کنار دریا اونا شن بازی کردن منم کنارشون نشستم و اذان مغرب که گفتن من نماز خوندم و سریع برگشتیم دقیقا ۲۴ساعت خونه نبودیم دخترا تنها بودن .بنظرم این طولانی ترین دورهمی بود که من تجربه کردم چون من معمولا بیشتر از چند ساعت تحمل ندارم و معمولا زودتر برمیگشتم ایندفعه بخاطر علاقه همسر به والیبال موندم.
الان هم در خدمت مادر هستم که امیدوارم راحت بخوابه .
در پناه حضرت حق سربلند وشاد باشید