چه خوبه اینجا رو دارم بدون هیچ بده بستانی از حال همدیگه با خبر میشیم به همدیگه دلداری میدیم .حال همدیگه رو خوب میکنیم به همدیگه امید میدیم .یادم افتاد چند سال پیش که توی یه بخش کار میکردم یه مسئول داشتیم خداییش خودش کاری بود اما حس بدی بهت میداد یه کار سخت رو مثلا ۹۷درصد درست انجام میدادی نمیدید و گیر میداد به اون ۳درصد و میکرد تو بوق وکرنا و حیثیت کارمند بر باد میداد من و همکارهای سایر شهرستانها اینجور مواقع بهم زنگ میزدیم هر سری که یکی رو چزونده بود به طرف دلداری میدادیم یا بالعکس ، همینجوری سر کردیم .تهش هر کی راهی بلد بود از اون واحد خاص رفت و منم رفتم و اون ارتباطات هم قطع شد.
اما دیروز بعد از اون پست که نوشتم خودم رو با کاردک جمع کردم و یه کامنت خصوصی از عزیزی که شد یه جون اضافه .واقعا که چرا اینقد ضعف نشون میدم خیلی زشته بنظرم شما ببخشید .
یه لیست نوشتم بدین ترتیب:
_نماز اول وقت -زیارت عاشورا ( تا روحیه ام بره بالا)-تمیز کردن هال-جاروکشیدن- دادن قرص تقویتی به گلها -پیدا کردن دسته کلید همسر -مرتب کردن یخچال -ریختن سم مورچه زیر فرشها -پخت ناهار خوراک مرغ با سالاد -تمیز کردن اشپزخونه-روتین کرمهای پوست (۲هفته ترک کرده بودم)-خرید کادو برا دوستم -آماده کردن لباس مهمونی-رفتن به تالار-بخور صورت -اسکراب -۶تا لیوان آب بخورم-دوش ابگرم-مرتب کردن گلدونها-مرتب کردن اتاقها
طبق معمول واسه اینکه مراعات گردن و کمر کنم و از کارها خسته نشم تقسیم بندی دوره ای کردم که ۵تا لباس بزارم سرجاش -۱قسمت ناهار آماده کنم ویه فضا مرتب کنم و...... بعد از هر دوره ۱۵دقیقه استراحت .
حوب خیلی کارهام انجام شد تقریبا ۷۰درصدش ؛اما میومدم به گوشی سر میزدم و میرفتم امان از این اعتیاد خانه شلخته کن .
خلاصه جز چند تا کار کوچیک اصلی هاش انجام شد ولی بعد از غروب خیلی ضعف داشتم تا همسر برگشت نمازش رو خواست بره مسجد گفتم اگه میشه همینجا نماز بخون که بلافاصله بریم واسه دوستم کادو بگیرم تا اون که طبق معمول سرحوصله نماز بخونه من رفتم دراز کشیدم و دختر کوچیکه رو صدا زدم که کف پاهام رو ماساژ بده (دخترها یه انرژی مثبتی در ماساژ دارن که از خانواده پدرشون دارند مادر همسرم هم این انرژی رو داره که قشنگ دردها بعد از ماساژ آرووم و کمتر میشن انگار یه امتیاز ژنتیکی هست) بعدش بهتر شدم دختر کوچیکه هم مرتب میگفت خوب هزینه ماساژ رو کارت به کارت کن.وقتی خواستیم با همسر بریم دختر بزرگه گفت کاش واسه ما شیرینی بگیرید .دیگه سریع رفتم از یه فروشگاه به سرعت یه شکلات خوری کریستال زیبا خریدم و بعد هم از قنادی واسه دخترا نون خامه ای گرفتیم و سریع اومدم خونه لباس پوشیدم و آماده شدم و همسر من رو رسوند قبل رفتن دختر بزرگم گفت این دوستت رو چقدر دوست داری که داری میری مهمونیش؟خندیدم .دوستم کلی خوشحال شد خیلی زیاد تحویلم گرفت دوتا آبجی هام هم بودن رفتن کنار اونا بعد کلی از دوستهای همکارم هم بودن اومدن همه شون رو بغل کردم و چقدر حالم بهتر شد یه یکساعت و نیم طول کشید و بعد برگشتم خونه .با وجودی که حالم خوب بود ته دلم مشوش بود هر چی فکر میکردم چرا به نتیجه نرسیده شاید مرخصی هام داره تموم میشه و هنوز جواب درخواستم از استان نیومده ؛شاید دلم برای محیط کارم تنگ شده اما از استرس هاش واهمه دارم نمیدونم به هر حال هر جی بود بی خیالش شدم صورتم رو شستم و مسواک زدم و کتاب صوتی رو تنظیم کردم و بعد خوابم برد تا صبح خواب دیدم با اداره رفتم جایی واسه امتحان و سوالات سخت بود و برگه ها ناخوانا منم بدون اینکه اسمم بنویسم برگه خالی رو دادم دست مراقب ،و یه عالمه اتفاقات تو خواب که اصلا یادم نمیاد . که مهم نیست.
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
الهی حال دل همه مردم دنیا پر از شادی و رضایت و صلح و آرامش باشه در پناه حق شاد و آرووم باشیم.