اول اینکه نمیدونم چرا شکلکهای وبلاگم گم شدن.از کجا مشخص بشه یه چیزی رو به مزاح نوشتم ؟
خوب اون روزا که خرگوش قشنگمون رفت تصمیم گرفتم دختر دومی که آرووم نمیشد و هزار تا چرا تو ذهنش بود رو دلداری بدم گفتم بهش ببین من کلاس اول دبستان بودم عمه ام فوت شد سال بعد آبجیم سال بعد مامان بزرگ سال بعد داداشم و....خوب زندگی همینه یه چیزایی دست ما نیست .طبق خصلت فیلسوفانه اش فرمودن اون موقع بچه بودی و......اصلا با الان من مقایسه نکن.
خنده ام گرفت و ادامه ندادم.کم کم باهاش کنار اومده اما خوب....
شب عاشورا بود ساعت حدود یک نیمه شب بود یهووو نت قطع شد و دختر بزرگم اومد گفت مامان یه چیزی شده دوباره نت ملی شده من نگرانم؟ منم که خودم حوصله نداشتم ریلکس گفتم ببین مامان ته تهش میمیریم دیگه و تموم میشه.بنده خدا رفت و هیچی نگفت فرداش پرسیدم برداشتت از حرف من چی بود ؟گفت هیچی خنده ام گرفت فقط .
باید قبل از مادر شدن یه تست صلاحیت گرفته میشدا من رسما صلاحیت ندارم اما خوب چاره چیه ؟
دیشب پیش مامان بودم نه من خوابم برد نه اون خوابید دم دقیقه در حیاط خلوت رو باز میکرد و می بست پرسیدم کاری داری؟ گفت بیا ببین این مرغه کجا رفته؟گفتم مامان مرغمون کجا بود ؟گفت نمیدونم بچه ها آوردن تو بیا ببین نرفته تو سرویس بهداشتی؟ پا شدم گفتم نه مامان مرغ نداریم بیا بخواب. کلا تو ۲۴ساعت فکر نکنم دو سه ساعت خوابید و هزار بار پتوش رو مرتب کرد و یه شال خوشگل مجلسی داشت برا روز مادر زن داداش آورده بود واسش که یهووو قشنگ با دست پاره اش کرد. تا من پاشدم شال تیکه شده بود .برا خوردن قرص ها هم آبجی بزرگه باهاش چالش داره یه بار قرص تو گلوش گیر کرد توی مشهد که بودیم که خدا رو شکر بخیر گذشت .از اون موقع خواهرم فوبیا داره.که نکنه دوباره اتفاق بیفته. پرستاری از سالمندان خیلی تاب اوری میخواد. من وقتی به سرگذشت مامانم فکر میکنم خیلی دلم میگیره ۱۵یا ۱۶سالش بوده با بابام ازدواج میکنه که ۱۲سال ازش بزرگتر بوده بدون کوچکترین امکانات نه خانه پدر نه خانه همسر یعنی شاید الان ما بهش فکر کنیم میشه خط فقر و رفاه زیر صفر اما خوب باز وضعشون بهتر از بقیه بوده و بعد هم اونهمه مسئولیت و.....و حالا هم اینطوری ...باید یه جایی دیگه باشه جبران بشه واسه همین من به دنیای بعد خیلی خیلی معتقدم.
داداشم میگه من که یه دختر دارم چیکار کنم؟بهش میگم روی بچه ها بهتره حساب نکنیم . میگه نه دخترها پدر ومادر رو تنها نمیزارن.
البته من به هر چه میکاری همون درو میکنی معتقدم دیر و زود داره ولی اتفاق میفته.همینکه خونه بابا خونه امید و جمع شدن هست خودش نعمتیه که خیلی وقتها من قدردانش نیستم .
دیروز همسر یه کم دیر برگشت من و دختر کوچیکه منتظرش موندیم نیومد ما هم ناهار خوردیم صدای کلید اومد وروجک بهم گفت مامان به بابا محل ندی ها دیر اومده بهش ناهار هم نده که گشنه بمونه منم خندیدم در هال که باز شد این شیطون بلا با چاپلوسی و دلبرانه قربون صدقه باباش رفت که بابا خوش اومدی و....که من زدم زیر خنده .بهش میگم خوب فقط میخواستی بین من و بابات بهم بزنی میخنده میگه نه میخواستم امتحانت کنم.
امروز که برگشتم خونه روی مبل دراز کشیدم واقعا بی حوصله بودم میخواستم خیر سرم حال خودم رو خوب کنم چشام بستم و برا خودم مجسم کردم که الان هوا ابریه و آسمون پر از ابرهای پشمکی سفیده که یه تکه هایی هم سیاهه و قراره بارون بیاد و من الان یه چتر برمیدارم و میرم کنار دریا خوب باید تو خیالم لباس میپوشیدم هر چی فکر کردم چی بپوشم توی ذهنم اصلا کنار نیومدم و آخرش اینقد کلافه شدم که قید پیاده روی توی خیالم رو زدم و پا شدم .
به دختر بزرگم میگم باورم نمیشه که من از خوندن کتاب دیگه لذت نمیبرم من عاشق رمان بودم دلم اون حس رو میخواد غرق شدن تو کتاب و یه نفس خوندنش آخه چرا من از این لذت محروم شدم؟میگه بخاطر گوشی تلفن و فضای مجازی هست میگم کاش اختراع نشده بود .شما راهی سراغ ندارین؟
وبلاگ خونی لذت کتابخونی رو ازم گرفته یا پیر شدم ؟؟؟تکنولوزی هم چالشهای خودش داره منم هم خدا میخوام هم خرما.
در پناه خدا باشید.