شنبه دوازدهم اسفند ۱۳۹۱ | 10:17 | مامان فرشته -
دیروز بعد از خوردن ناهار و یه کم سر و کله زدن با دخملا خصوصا دختر عنکبوتی تا مشقاش رو نوشت پدرم در اومد همسری از مسجد اومد و گفت :بریم خونه باباشون ومن تا این دو شیطون رو آماده کردم انرژی برام نموند رفتیم دستبوس پدر شوهر گرامی و مادر شوهر ،که کلی هم ذوق زده شدند از بس بنده عروس بسیار خوفی ام
بعد یه دو ساعتی اونجا بودیم شوهر گفت همه خواهر برادرا خونه بابای شما هستند بریم آروم گفتم نه الان اینقدر شلوغه و اینقدر بچه ها سرو صدا میکنن منم که اعصاب ندارم تازه پدر شوهر چند تا کلمه حرف میزنه کلی میخندیم و دلمون باز میشه و بعد هم جاری اومدن با دخمل کوشولوی ناناسشون که ما هم یه کم باهاش بازی کردیم چقدر بچه های کوچیک معصومند ململ هم داشت حسودی میکرد که ما زودی نی نی رو تحویل مامانش دادیم و خلاصه بعد هم دخمل بزرگه رو برداشتیم اومدیم خونه دخمل بزرگه سردرد داشت تازه تکلیفش رو انجام نداده بود ما یه قرص استامینوفن بهش دادیم یه شربت آبلیمو هم بهش دادم و سرش هم محکم بستم میگه مامان دلیل سر درد چیه ؟میگم مامان از بس پای کامپیوتر و تلویزیونی میگه مامان تو رو خدا جمعشون کن تازه برام زمان بگیر تا نشینم تو دلم گفتم آره جون خودت هر روز پدرم در میاری از بس سر کامپیوتر با آبجی ها دعوا میکنی روزی 10ساعت پاش هستی


ولی دلم نیومد چیزی بگم بچه ام گناه داشت صبح دور از چشم باباش یه کم از تکلیفاشو انجام دادم (اینقدر از این کار بدم میاد) باید روی درس و نظم تجدید نظر کنم.