
ما هم زود رفتیم تو راه خواهرها رو دیدیم گفتند بیا ماهم کلاس که نه نمیایم اومدم خونه پشیمون شدم روم نشد زنگ بزنم که میام تو دلم دعا میکردم زنگ بزنن که یه دفعه شوهر خواهر زنگید که اگه دوست داری بیای بیایم دنبالت ماهم از خدا خواسته باهشون رفتیم فکر کنم بیشتر از یک ساعت راه بود یه کم خوردنی خریدیم رفتیم یه مغازه روسریهای خوشگلی داشت خواهر کوچیکه ذوق زده بلند گفت وای از اون روسریهای که من میخوام فروشنده زود چند تا لامپ اضافه روشن کرد خواهر یه روسری انتخاب کرد و گفت چنده ؟فروشنده : 150تومن من رو میگی از خنده مردم زود رفتم بیرون آخه نهایت فکر میکردیم 30تومن باشه خلاصه از پله های وحشتناک که هر کدوم نیم متر فاصله با هم داشتند اومدیم پایین یه خانم مسن یه کم چاق با عصا داشت نمایشگاه رو از اون پایین با حسرت نگاه میکرد و میگفت کاشکی میتونستم برم بالا من بلند گفتم آخی کاشکی کمرم خوب بودمیتونستم ببرمت خانمه برگشت گفت اگه میبردی خوب بود ثواب داشت خواهر کوچیکه حس نوع دوستیش گل کرد دست خانمه رو گرفت برد بالا شاید ده بار نزدیک بود خودش و خانمه از اون پله ها که در واقع سکوی ورزشگاه بود پرت بشن منم فقط خندیدم برگشتنی هم پسر خواهر عزیز که 5سالشون حسابی از خجالتمون در اومد اینقدر ما رو زد و گاز گرفت و خلاصه خفه مون کرد که نا برامون نموند خدا روشکر سالم رسیدم .
خدا خیر خواهر ها بده حالمون کمی عوض شد دعا کنید جواب آزمایشامون خوب باشه خصوصا آزمایش دخملی .