صبح ساعت 9 با صدای تلفن بیدار شدم ولی گیج و ویج بودم همسر جواب داد دو سه مورد از فامیل بودن که چند تا سول پزشکی داشتند و راهنمایی میخواستند حالا نه اینکه ما علامه هستیم.
ناهار از دیروز داشتیم فقط زحمت گرم کردن داشت همسر از نماز جمعه برگشت و ناهار خوردیم و بعد هم تلویزیون و چرت زدن و سر و کله زدن با سه وروجک که هر چی بهشون میگم یه جواب دارن ململ تازگیها هر کار میکنه میگم چرا؟میگه چیه دلم خواست چی بگم والله بچه هم بچه های قدیم .بابا هم باباهای قدیم ما کافی بود بابامون چش غره بره حالا شوهر ما صدا میزنه خانوم بیا ببین بچه ها اذیتم میکنن اقتدار رو داشته باشید منم عصبانی از تو حیاط داد میزنم گوششون رو بپیچون عاقل بشن.
بعد دختر آبجی بزرگه زنگید و گفت بیا واسه مامانم سرم وصل کنم که رفتم حالش بد نبود اونجا اون یکی خواهر اومد خبر دوتا فوت بهم داد که میشناختمشون حسابی بهم ریختم اومدم خونه صدقه دادم دلم بدجور گرفت یکیش همکلاسی دوران راهنمایی مون بود ازدواج نکرده بود نمیدونم علت مریضیش چی بوده ولی تو جلسات اداره میدیدمش چون اداره شون با ما مرتب جلسه داشت یکیش هم یه بچه 4ساله که بچه خواهر یکی از همکلاسیهای دبیرستانم بود که سوار دوچرخه بوده ماشین بهش زده خدا به بازماندگانشون صبر بده پناه بر خدا خدای مهربون سال 92 سال آسایش و آرامش برا همه قرار بده آمین