پنجشنبه بیست و نهم فروردین ۱۳۹۲ | 0:1 | مامان فرشته -
امروز صبح بلند شدم تا دخترها آماده شدن و رفتند مدرسه خواب از سرم پرید تا شوهر رفت دخترها رو برسونه توی بالکن بساط صبحونه رو پهن کردم و با هم صبحونه خوردیم و بعد خونه رو مرتب کردم و منتظر اس خواهر بودم که دیشب از کربلا برگشته بود واسه ناهار بریم تا 11خبری نشد کم کم داشتم آماده میشدم ناهار آماده کنم که همسر زنگید که باجناق اس داده واسه ناهار ماهم کور از خدا چه میخواد دو چشم بینا .بچه ها برگشتند از مدرسه من و ململ رفتیم خونه خواهر که در نزدیکی ما سکونت داره واسه کادو هم دو تیکه ظرف داشتم بردم البته خواهر ماشاءالله تو دوسال دفعه 4هست داره میره و کلی تعارفید که بابا اینکارها چیه اما من ناناحن بودم چون دوست داشتم یه چیز بهتر میبردم. ناهار خوشمزه ای بود همه خواهر برادرها و عروس و دامادها به جز برادر و خواهر کوچیکه بهمراه خانواده شوهر خواهر حاضر بودند ما هم یه کم ظرف شستیم اومدیم خونه بعد ساعت 4 رفتیم خیاطی وای اون لباس گره ای که درست کردم با اون چیزی که بقیه درست کرده بودند زمین تا آسمون فرق داشت الکی طراح مد شدیم.
بعد با همسر رفتیم 36تا لیوان خریدم تا مثل مهمونی روز عید از رنگ وارنگی لیوانها خجالت زده نشم (البته من عین خیالم نیست ها بیشتر برای خوش آمدن مذاق اطرافیان)
بعد هم اومدم خونه با شوشو و ململ رفتیم مسجد بعد خونه بابام داشتم بابا رو ترغیب میکردم بریم خونه پدر شوهرم که خودشون سر رسیدند و خلاصه ما تا ساعت 11نشستیم که همسر بدجور خوابش میومد اومدیم خونه این دخترهای بد هیچکدوم مسواک نزدند و خوابیدند.
خدایا از تو میخوام جمع شدن خانواده ها در میان آرامش و سلامتی برگزار بشه