امروز خیلی دلم میخواست برم نماز عید دلم لک میزد اما چون ساعت سه نصفه شب قرص آلپرازولام خورده بودم با بدبختی نماز صبح خوندم و غش کردم و من شاید تنبیه شدم بخاطر دیشب که کلی بخاطر جور نشدن سفر مشهدمون گله و شکایت کردم به هر حال من خیلی دلم میخواست خیلی هم پیگیر شدم نشد که نشد احنمالا 250نومنمون هم پر. بی خیال میره به خزانه دولت چکار کنم تو ماه رمضون قسم خوردم که اصلا پیگیر نشم هرکاری همسر انجام داد من بگم چشم تاکنون که تلاشهای همسر افاقه نکرده من دلم واسه دختر بزرگه میسوزه که کلی بهش قول داده بودم به نظرم یه کاری کردم که امام رضا (ع)از دستم راضی نیست و لیاقت دیدار ندارم.
امروز همسر از نماز برگشت و توکارها کمکم کرد و امسال برا اولین بار ناهار روز عید فطر رو خونه پدرشوهر بودیم راستش همیشه خونه بابای من پیش دستی میکنن اما امسال مادر شوهر زودتر گفته بود خیلی هم خوش گذشت اگرچه بقیه جاریها خونه مادرشون بودند بعد ناهار قرار بود ما بریم خونه بابام که دخترهای جاری بزرگه اومدند و بعد هم برادر شوهرها و جاریها که بعد سلام و احوالپرسی و .....قرار شد ساعت 6بریم یکی از روستاهای اطراف منزل عمه همسر البته همسر دوست نداشت بره پدر شوهر هم زیاد تمایل نداشت که چند تا مهمون اومدند تا رفتند شد ساعت 7که تصمیم گرفته شد بریم البته همسر یه جورایی توی رودروایسی قرار گرفت منم چیزی نگفتم دوتا برادرشوهرها جلو افتادند و ما هم پشت سرشون با دوسه دقیقه تاخیر آقا هنوز چند کیلومتری نرفته بودیم دیدیم جاده شلوغه و یه ماشین پرت شده همسر متوجه نشد من برگشتم دیدم ای دل غافل برادر شوهر بزرگه هست چون پدرشوهرم با ما بود جوری که هول نکنند به همسر گفتم یه لحظه نگهدار به نظرم ماشین برادرت باشه همسر ایستاد رفتیم تا خدا خیلی رحم کرده چون جاده عرضش کم بوده ماشین رفته توی شانه جاده و چندتا پشتک وارو زده دخترهای جاری و خواهر شوهر کوچیکه خیلی ترسیده بودند باز جاری و برادر شوهر خدا روشکر به اعصابشون مسلط بودند شیشه جلو ماشین خرد شده بود آمبولانس اومد سریع رفتند درمانگاه ماهم رفتیم سریع اورژانس خدا رو هزار بار شکر جز کوفتگی مشکلی نداشتند اما اینقدر گریه میکردند از بس ترسیده بودند جاری هم اینقدر فکر دختراش بود که اصلا به فکر خودش نبود بالاخره اومدیم خونه مادرشوهر خیلی ترسیده و قلبش درد میکرد خلاصه به همشون آرامبخش دادیم و مدام فک و فامیل میاومدند و این قصه تکرار میشد این دخترهای بیچاره دوباره یادشون میوامد گریه میکردند پیکاسو که علاقه عجیبی به دختر عموها و عمه هاش داره حرص میخورد آروم به من میگفت مامان توروخدا بگو اینها رو نگن اینها حالشون بد میشه اما خوب نمیشد اوضاع بدی بود برادر شوهر دل صافی داره صبح رفته بود عید دیدنی و یه مبلغی برا خانواده ای بود که چند وقت پیش گفتم مامانشون فوت شده و وضع مالی نابسامانی دارند کمک کرده بود پدر و مادر شوهر مرتب خدا روشکر میکردند که بدتر ازین نشده الحمدولله فقط ماشین صدمه دید که به نظرم یکی دو میلیون خرجش باشه اگرچه برا برادر شوهر شاید کمی سخت باشه اما باز خدا رو هزاربار شکر از این تلختر نشد الحمدولله