من همیشه فکر میکردم خیلی شجاعم اما نه با اینکه پیکاسو اینجا نشسته و مزاحم نوشتنم هست اما من اعتراف میکنم که خیلی ترسوم من وقتی بچه هام یه کوچولو مریض میشن به شدت میترسم و شروع به گریه و زاری میکنم و از خدا میخوام سه سوت خوبشون کنه اما خوب همیشه هم دعام زود مستجاب نمیشه برعکس من آقامون بسیار ریلکس هستند که از ریلکسی زیاد یه وقتایی حرص من در میاد اما بعدش که فکر میکنم اگه دوتامون مثل هم بودیم چه میشد. امروز ناهارامون رو بردیم خونه خواهر کوچیکه (گربه ملوس یا میو )شوهر کچلش کلی دعوای دختر کوچیکم کرد نه اینکه ما مزاحم تحقیقاتش شده بودیم روش نشد به خودمون چیزی بگه با دخملمون به قول بعضیها سوسانو (وقتی کوچیک بود به دخمل کوچیکه به خاطر چشماش سوسانو میگفتند البته خانواده شوهر)پرید. خلاصه همه ماهیها ما رو خورد و کلی هم دعوا که کم بود بعد هم همه چی پلو خواهر سومی رو خورد گفت آه نمک نداره بعدش هم عدسای خانمش رو خورد و گفت این چیه درست کردی خلاصه داشت میترکید ازخوردن هی ایراد میگرفت (رو رو برم )بعدش هم ما و آقامون و خواهر کوچیکه و خواهر سومی و شوهر شون آقای ای کیو سان (چون واقعا در بازی حدس کلمه باهوشند )و پیکاسو و دختر داییش بازی حدس کلمه کردیم که پیکاسو از اینکه ما پارتی بازی کردیم و به دختر داییش کمک کردیم تا حدس بزنه کلی دلخور شد و افتخار همراهی نداد و قهر کرد و رفت و الان هم یادش اومد داشت گریه اش میگرفت آخه دخترم مثل خودمه از تقلبی بدش میاد اما من دلم میخواست بچه ها دلشون خوش بشه فقط همینخیلی خوش گذشت اومدیم خونه مینو خانم اینقدر سرفه کرد و ما زهره ترک شدیم حالا با کلی دارو محلی و بخور و نمیدونم هزار راه خوابوندمش.خدا کنه راحت بخوابه.این مریضی ها دست از سر کچلمان بر نمیدارند.