یکشنبه سی و یکم شهریور ۱۳۹۲ | 20:40 | مامان فرشته -
دیروز رفتم خونه خواهر بزرگم زحمت دوخت چادرم رو کشید بعدش گفت بهم فردا میای بریم جشن شکوفه ها از دخترم عکس بگیری گفتم باشه امروز صبح شال و کلاه کردم ململ هم بیدارشد آماده کردم با خودم بردمش مراسم بد نبود پارسال که برا دختر دومی مراسم بود معمهاشون هم خیلی با حال و حوصله تر کلاسها رو تزئین کرده بودند خلاصه کلی عکس گرفتیم اومدیم خونه بابام و مامان میدونه من خیلی تعارفیم بنده خدا بساط صبحونه رو چید و من صبحونه خوردم کلی هم دعا به جونش کردم چون اگه نمیگفت من اصلا چیزی نمیخوردم بعد هم چون پدر ومادر همسر از عتبات عالیات اومده بودند رفتیم اونجا ناهار اونجا بودیم بعد ظرفها رو شستم یه کم حرف زدیم که یه بحثی پیش کشیده شد و دلم برا مظلومیت همسرم خیلی سوخت البته من دیگه اصلا مثل قبل شنونده نیستم چون همسر اصلا حرفی نمیزنه جواب محترمانه دادم اما به کل اعصابم بهم ریخت و اومدیم خونه همسر رفت دنبال کارهای اداره و من موندم خونه رو جارو کشیدم و ظرفها رو شستم واسه بچه ها عصرونه میگو سرخ کردم الان هم همسر رفت واسه دختر دومی کیف خرید 45تومن گرون بود اما خوب چاره ای نبود دلم برا خودم و همسر میسوزه خیلی تو زندگی از خودمون میگذریم و بقیه فکر میکنن چه حقوقی داریم ما نه اینکه اهل عجز و لابه نیستیم همه فکر میکنن چه خبره؟ خدایا شکرت هوامون رو داشته باش و نذار شیطون نفسم من رو اسیر امواج نامیمون خودش بکنه و دلم رو آروم کن تا منصف باشم به قدر توقعات دیگران به ما روزی بده تا بنده هات از ما نرنجن آمین