اما چون اینجا حکم دفتر خاطراتم رو داره روز نوشت هفته قبل رو مینویسم :
شنبه :خونه جاری 2روضه زنونه داشتم واسه دومین بار از روضه خونی یه خانم لذت بردم دمش گرم خیلی خوب خوند اصولا از روضه خون های زنونه کسب فیض نمیکنم.از بس جنسم خرابه. دختر اولی بدون هیچ تمرینی رفته بود مسابقه شطرنج وقتی برگشت خندید گفت مامان میخواستم با وزیر خودم میخواستم فیلم را بکشم یه برد هم داشته ببین طرفش دیگه چه نخبه ای بوده آخه دختر من سه چهار بار بیشتر اونهم با لب تاب بیشتر بازی شطرنج نکرده بود.
شبش هیچکی دل و دماغ شب یلدا گرفتن نداشت چون شب بعدش اربعین بود منم سردرد داشتم شدید من خونه بابام نرفتم بابام شب یلدا و عید نوروز رو برخلاف قدیمیهای جنوبی که براشون مهم نیست چند سالی سفت و سخت میگیره.طرف ما اعیاد مذهبی بیشتر اهمیت داره چون نزدیک کشورهای عربی هستیم.خلاصه همسر رفت معلوم شد همه خواهر برادرها نبودند.و مراسم مثل پارسال برگزار نشده شب یلدای ما هم با درس دادن به دوتا وروجکی که شب امتحان فقط درس میخونن گذشت.
روز یکشنبه : مشغول بشور و بساب بودم و حسابی گرفتار که خواهر 3 زنگید نی نی رو میخوام ببرم بهداشت و هیچکی نیست و....... قبلش خواهر بزرگه زنگ زده که آب دستت هست بزار بیا خونه پسرم نوه ام تب داره آقا ما فرشهای تا خورده که زیرشون میخواستم جارو بزنم همونجور گذاشتم رفتم خونه پسر خواهر که درجه گذاشتم خدا رو شکر تب نداشت اما بچه بیقرار بود و بالخره اروم گرفت و ما اونجا موندیم بچه هامون هم حسابی اذیت کردند و زمینه گلودرد و سرما خوردگیشون آماده شد .
روز دوشنبه هم یه قابلمه کوچولو شله زرد درست کردم و واسه خواهر برادرهام و بابام و یکی از همسایه فرستادم خدا روشکر خوب شده بود و خوش طعم بود.
روز سه شنبه و چهارشنبه جایی نرفتم و گله گذاری بابا و مامان که نیومدی با خودم گفتم کم کم باید عادت کنید چون از اول اسفند باید برگردم اداره با این اوضاع احوال جسمی دیگه نایی برای جایی رفتن نمیمونه.چون داره روزهای تعطیلی کم کم تموم میشه منم 10ماه واسه خودم بی خیال اداره و خاله زنک بازیهاش گذروندم این هفته شدیدا دپرس شدم احتمال داره اگه به سر کارم بر نگردم موقعیت شغلیم که با بدبختی و هزار جور سختی بدست اوردم از دست بره چون خود کارم رو دوست دارم اما از اخلاق بعضی آدمهای دو رو و بعضا متلک پرون متنفرم و مجبورم باهاشون سرکار داشته باشم.اگه تنم سالم بود شاید برمیگشتم قسمت درمان بهتر بود حداقل میدونستم دعای چندتا آدم پشت سرم هست .
به هر حال پنج شنبه صبح با شوور وململ رفتیم زیارت عاشورا سرد بود اما ململ حالش خوب نبود ترسیدم بلند شه گریه کنه و بعد رفتم پیش بابا و مامان صبح زود و کنار بخاری نفتی پدر حالی دارد که نگو و شنیدن صدای قل قل قلیون بابام.
روز جمعه هم گذشت اینقدر روزها کوتاه هست تا چشم هم میزنم شب شده شبها هم تا وروجکها بخوابن میشه 11ولی بعدش من از بس تو فکرم مگه خوابم میبره آقا اگه روانپزشکی رد شد از این ورها بیاد و محض رضای خدا من رو راهنمایی کنه . دیشب داشتم لباس میشستم ساعت 11بود و فکر میکردم همسر اومده میگه با کی حرف میزنی (من عادت دارم بلند بلند فکر کنم)بنده خدا فکر کرده من دیوونه شدم.
دیشب هم ململ خیلی سرفه میکرد وحشتناک به نظرم عطری ادکلنی چیزی استشمام کرده بود بردمش دکتر آمپول داد دلم نیومد بزنم تو خونه حالش خیلی بد شد با بدبختی در حالی که اون دوتا دخترها همزمان با ململ جیغ میزدند به ململ آمپول زدم خیلی بچه ام اذیت شد بعد که خوابید کلی گریه کردم و از خدا خواستم دلم رو آرام کنه به یاد اهل بیت امام حسین افتادم دختر سه ساله تازیانه خورده خرابه نشین و غم بی حساب دیده آه امان از دل زینب و اونوقت من کم طاقت با یه حمله سرفه بهم میریزم و زمین و زمان رو بهم میریزم و ....... خدایا دلهامون رو غرق توکل کن و آرام ممنون خدای همیشه در دسترس من .