16دی ماه یازدهمین سالروز مادر شدن من بود دقیقا ساعت نه و بیست و پنج دقیقه صبح روز دوشنبه بعد از ساعتها زجر کشیدن با صدای گریه دخترم همه دردها تمام شد و از آن روز دنیای من دخترم شد و خودم کاملا از یاد بردم.ساعتهای طولانی بیخوابی شاید بعضی وقتها بیش از 24ساعت و ترس از اینکه بچه در خواب چیزیش بشه و اتفاقهای ناگوار آن روزها و از دست دادن یک کوچولوی بسیار عزیز که نمیخواهم یاد آوری شود .روزهای سختی بود که گذشت ولی رد پایش همیشه هست و وقتی ناراحت میشوم از نو ورق میخورند دیروز فیلم طلا و مس را دیدم و بعضی جاهایش شبیه زندگی من بود اما من کجا و زهراسادات کجا و بماند سید کجا و آقای همسر کجا.نداشته هایمان را هیچ وقت در بوق نکردیم و خدا هم به دادمان رسید و با صبر توانستیم آشیانه ای بسازیم خانواده همسر سایه به سایه مان زندگی میکردند اما هرگز متوجه نشدند ما چه چیز نداریم و روزهای سخت بچه داری با شبکاریهای بیمارستانی هم گذشت و من تا پایان عمر مدیون مادر همسر که سه ماه تمام شب ها کودکم را نگه می داشت و من مدیون تن خسته خودم که با پایان شیفت شب کارهای روزانه و بچه داری را بدون کمک سر میکردم کودک چهارماهه من و گریه های بی امان من برای جدایی از او شاید من مادر خوبی نبودم اما آن سالها بیکاری وحشتناک بود و همسر کار مناسبی نداشت و من در فکر آینده بودم آینده دختر کوچولویم که بزرگ میشود و اختلاف طیقاتیها را می بیند و زجر میکشد هرچند خدا را هزاران بار شکر هیچ وقت از نداری شکایت نکردم و هرگز برای مال دنیا به هیچ کس نه غبطه و نه خدای نکرده حسودی نکردم.
دختر کوچولوی دیروز من امروز بزرگ شده است نمیدانم میداند با هر تب بالا و پایینش شبها تاصبح نخوابیدم با هر دل دردش قلبم تیر کشیده و الان هم که دارد بزرگ میشود نگرانش هستم نگرانیهای مادرانه هم تمامی ندارد.
زندگی سخت میگذرد بر مردمان سختگیر مثل من.شبها فکره ها مثل خوره به جانم می افتند دندانهایشان خراب است انگشتان دست دختر بزرگه لکه های سیاهی در اورده ،دختر کوچیکه بی اشتهاست دختر وسطی در درس دیکته لنگ میزند بیماریهای پدرم و قدو بالای خمیده مادرم و کارهای خانه اش همه وهمه بهانه های خوبی میشن که آرامش رو از من بگیرن
این روزها از خودم خجالت میکشم سر دردهای شدید بعد از سرماخوردگی دوهفته پیش حکایت از عود سینوزیت مزمن 20ساله من دارد چشمهایم تیر میکشد و معده ام آتش گرفته بقیه اعضای بدنم هم برای اینکه از قافله عقب نمانند شروع کردند به درد گرفتند چقدر هوای هم را دارند دیشب تا صبح یا صورتم را بخور داده ام و باسرم سینوسها را شستم و قرص معده خورده ام اما فایده ندارد نیمه شب وسایل امروز بچه ها را گذاشتم و حال مانده ام با یک خانه بهم ریخته و ظرفهای دیشب و لباسهای بهم ریخته و رختخوابهای جمع نشده و ناهاری که باید درست شود بچه ها به مدرسه رفته اند و همسر اداره و منم و یک تن خواسته وقتی رفتند حتی در هال را هم نبستند سریع رفتم بستم صدای باران میآمد برای سلامتی اشان دعا کردم و گفتم خدایا عزیزانم را حفظ کن و سلامتشان بدار که برایم سلامتیشان خیلی مهم است. خدایا سپاس این روزها هم میرود و میدانم تنها شنونده گلایه هایم که هوایم را دارد تویی.