خلاصه حسابی عصبانی بودم وسایلم رو برداشتم رفتم خونه بابام بهشون گفتم امشب هم نمیام وای اصلا به روی خودشون نیوردند منم رفتم پیش بابا و مامان از ساعت 5اونجا بودم تا هشت و نیم که خواهرا و برادرا اکثرا اونجا بودن ولی خدائیش سخت گذشت رفتم واسه خودم یه فروشگاه دوتا جا کلیدی های جفت هست قلب و کلید و دوتا دختر خریدم و یه کم پیاده روی یه زنگ زدم خونه دختر بزرگه هم کیفشون کوک داشتند بازی میکردند حلاصه من طاقت نیوردم ودست از پا درازتر برگشتم خونه بعله اصلا عین خیالشون هم نبود تازه جا کلیدی هم برداشتند و بنده در عجبم چگونه از پس این فسقلیها بر بیام .خدایا سپاس برای همه نعمتهایت من میتوانم یه کم سختگیرتر بشم تا اینها فردا شوهر کردند از بد وبیراه خانواده شوهر به مادرعروس درامان باشم.