
چند روزی بود بخاطر استرس و دلهره های که منشاءخارجی نداره و فقط حاصل تفکرات خودم بود دچار سردرگمی و افسردگی شده بودم .دیشب دعوت خونواده همسرم کنار ساحل به صرف خوردن آش رشته بودیم اول که بچه ها خواب بودن دوم همسر جلسه بود منم از بس حالم بد بود و مشوش بودم اومدم به زور این بیچاره ها رو بیدار کردم یعنی تا بیدار شدن کلی انرژی صرف کردم تا همسر اومدن شد هشت و چهل و پنج دقیقه که رسیدیم و خلاصه یک ساعتی نشستیم و خوب بود واسه من هوای بهاری و عالی و صحبت با یه خونواده شادتر از خونواده خودم احوالم رو کمی بهتر کرد اومدم خونه البته قبلش حدیث کسا رو خوندم که واسه همه آدمهای مشوش توصیه میکنم متاسفانه من چون ترکش کرده بودم دلهره هام دوباره برگشت ترس های بیخودی که از اتفاق های بدی که ممکنه دور از جون بیفته .
صبح بچه ها چون هر سه سرفه میکنن گذاشتم خونه و اومدم با همسر پیاده روی همسر میخواد بره ماموریت نیمه راه ازم جدا شد و من اومدم اداره .رییس جدید هم یه سر اومد اتاقمون و از مسئولیتهام پرسید چشماش گرد شده بود البته گفت قول نمیدم باید بررسی کنم نیرو پیدا کنم بعد خبرت بدم.گفتم خدا خیرتون بده حداقل خوب شد خودت اومدی پرسیدی همین خیلی مهم هست خدایا شکرت کمک کن تا از امروز با روحیه بهتر کارامون رو انجام بدم و وقتی میرم خونه از خودم راضی باشم.