از کجا بنویسم اصلا حرفم نمیاد ولی مینویسم.از شب یلدا شروع میکنم که هم خونه بابا دعوت بودم هم پدر شوهر و من بچه ها رو فرستادم خونه پدر شوهر چون تعداد اونا کمتره و کلا جمع شادی هستند و خودم موندم خونه بابا و بعد یه ساعت به اونها ملحق شدم اعتراف میکنم هر چند کنار خواهرانم بهم خوش گذشت ولی خونه پدر شوهر واسه تجدید روحیه مفیدتربود .
دی ماه و بیماری کمر درد مادر و کل انرژی که از من و زندگیم گرفت و نتیجه این شد همسر بگه بابا اینقدر خودت رو درگیر نکن در آقایی اش شکی ندارم که خیلی وقتها بیش از حد از خودش میگذرد و اجازه میدهد وقتم را برای پدر ومادرم بگذارم اما بچه هایم درک نمی کنند اونها مامان میخواهند( مامانی که خودش نصف و نیمه است و بیشتر وقتا حضورش در خانه به صفر میرسد) بچه هایم حق دارند اما پدر ومادرم هم گناه دارند .
و من درگیرم ذهنم و جسمی که خودش ژنتیک خسته بوده و هست و دنبال راه چاره برای هماهنگی با کار و خانه و والدین و بعد سایرین.
خدایا شکرت برای اینکه هستی و گلایه هایم و جسارتهایم را میشنوی و بعد از چند ساعت گریه هایم و عذر خواهیم خدای خوبم ممنون که هستی هوای همه رو داشته باش و هوای من رو هم