امروز پنجشنبه بود ومن تعطیل بودم خیر سرم ،صدای زنگ تلفن از خواب بیدارم کرد آقای همسر تلفن رو آورد آبجیم بود گفت میای بریم امروز بیرون بگردیم و ناهاری بخوریم گفتم کجا ؟گفت اطراف شهر ماهم که سالهاست از دست این بچه های ناناز وبلا جایی نمیرفتیم دل رو به دریا زدیم و قبول کردیم .خلاصه ساعت ده و نیم صبح راه افتادیم فکر کردیم ده کیلومتر یا حداکثر بیست کیلومتر از شهر دور نمیشیم اما چشمتان روز بد نبیند ماپشت سر آقا داداش که جلوی ماشین ما در حرکت بود و ماشین شوهر آبجی پشت سرما بود مارو بردند از جاده هایی پر پیچ و خم حدودا شاید هفتاد هشتاد کیلومتر ،من که مدام ذکر میخواندم ولی آقای همسر فقط تمرکز کرده بود به رانندگی و دختر کوچولوهای من هم مدام میگفتند :وای الان میفتیم و از کوه پرت میشیم و کلی به باباشون روحیه میدادندخخخ جاده کوهستانی مثل دیوار مرگ بود بالاخره به یه جایی رسیدیم و بساط جوجه کلاغراه انداختیم و کلی هم خوش گذشت اما برگشتنی هیچکدوم حاضر نشیدیم از اون راهه برگردیم داداش بنده خدا مجبور شد از اتوبان که نزدیک 120کیلومتر راه بود مارو برگردوند و بنده خدا تا حالا همسفرهای ترسویی مثل ما نداشت خلاصه بالاخره ساعت شش عصر رسیدیم و یه سر به پدر و مادر آقای همسر زدیم و یکساعت اونجا موندیم و حالا آقای همسر وبچه ها غیر از کوچکترین شیطون منزل همه در خواب نازند و فکر کنم خواب جاده رو میبینند به هرحال خیلی خوش گذشت و بچه هام یه بک بار به جای جوجه کلاغ جوجه کباب خوردند.(همیشه من جوجه رو جزغاله میکنم اما امروز داداش زحمت جوجه رو کشید خیلی خوشمزه شد)
الهی همه مسافرها سلامت و دلشاد به مقصد برسند.