امشب مدام داشتم به این کلمه فکر میکردم من از بچگی هیچ وقت بچه جسوری نبودم زبون دراز بودم اما پای عمل که می اومد جرات نداشتم اصلا بلند پرواز هم نبودم اصلا یه جورایی تکلیفم با خودم معلوم نبود بیشتر گذاشتم هر چه پیش آید خوش آید .و زندگیم بیش از 43سال گذشت و دارم با خودم فکر میکنم خوب بعدش چی ؟؟؟؟
نمیدونم چرا به این فکر افتادم امروز یکی از اشناها که خانمی شاید 90ساله بود فوت کردند و خوب همسایه مون هم هستند درب حیاط وایسادم تا موقع تشیع چند لحظه باشم کوچه تقریبا شلوغ بود البته مردم با ماسک و تقریبا فاصله مناسب بودند ماشینی در حیاط ما ایستاد و چند خانم با سر و وضع شیک و مرتب پیاده شدند خانمی لاغراندام و باربی مانند با موهای ابریشمی طلایی و اتفاقا خیلی هم مودب سلام کرد و از ما ادرس منزل متوفی رو گرفت بنظرم اشنا اومد بعد همسایه گفت خانم فلانیست میشناختمش اما خوب ماسک زده بود و انقدر تغییر کرده بود که من اصلا به جا نیوردمش ایشون یه سال تو مدرسه از من پایین تر بود همون سوم دبیرستان هم ازدواج کرد نمیدونم درس خوند یانه دختر هیکلی قد بلند اصلا اینطوری نبود همسرش فوق العاده ثروتمند هست و میدونستم چندین سال در کشوری اروپایی ساکن بودند از این مدل تجارها که به برکت صادرات و ....خیلی پولدارند و الحق هم خیلی به مردم و شهر کمک میکنندو الان هم بنظرم پایتخت نشین هستند کلا کوبونده بود و از نو ساخته بود اما نمیدونم استخوناش رو چطوری ریز کرده بود پیکر تراشی در این حد جالب بود برام .زن همسایه گفت فلانی هست نگاه چه سر خودش اورده گفتم خیلی هم کار خوبی کرده هر چند خودم قیافه قبلیش رو دوست داشتم اما واقعا خوشم اومد شاید 23ساله بنظر میومد گفتم حالا خوبه مثل من و تو بود چون خانم همسایه از قضا کارمند هم هست مثل من هست به فکر همه هست الا خودش.
داشتم فکر میکردم من حتی جرات نکردم شهر بغلی که یه ربع تا شهر خودمون فاصله داره مهاجرت کنم واقعا چرا من ایقد منفعل و وابسته هستم.
من هر روز وبلاگ دوستان خارج نشین رو میخونم و خوب خیلی وقتا دلم میخواد جای اونا باشم اما من مطمین هستم من همینی هستم که هستم من همش در حال فکر کردن هستم فکر فکر فکر طوری که اصلا بعضی وقتها اطرافم رو نمیبینم دریا در چند صد متری منه شاهکار خلقت ،کوه پشت خونمونه مظهر شکوه درسته هوای شهرمون 6ماه جهنمه اما 6ماه عالیه اما من چه استفاده ای میبرم الان دو سه سالی هست که بعضی صبحهای جمعه صبحونمون رو ور میداریم میریم کنار دریا لذت بخشه اما بعضی وقتا میبینم من لذت بردن رو یاد نگرفتم من اصلا کتابهایی که خوندم اشتباهی بوده انگار لذت بردن منافات داره ایقد حدیث تو گوشم کردن که دنیا محل لذت نیست اصلا من در یک سردرگمی کودکی و جوانیم رو سپری کردم بنظرم خسر الدنیا و الاخره هم شدم .توی زندگیم پرشده از خط کشی و خط قرمز واسه خودم .همش دارم دلسوزی میکنم اصلا طرف ازم متنفر میشه توی این اوضاع قرار بود بریم یه سفر زیارتی میخواستم پا بزارم روی خط قرمزام تا جایی پیش رفتم اما نمیتونستم گفتم نه همسفری خواست بچه 4ساله بیاره من اصلا نمیتونستم قانعش کنم بچه رفتار پرخطر داره و این سفر براش خطرناکه چون هفته قبل یه سری فامیل با بچه کوچکتر رفتن دلیل نمیشه کارشون درست باشه اصلا این جسارت نیست ....هست اما خوب طرف رنجید اصلا ازته دلش خوشحال بود من نرم کلا سفر بخاطر شرایط فعلی کنسل شد من هم دیدم حماقت هست این نه جسارت اصلا توشرایط فعلی شاید اون سفر اصلا ثوابی نداره.کاش من بتونم حرفم رو جوری بزنم دلسوزیم به اندازه باشه که افراد از من نرنجند خیلی نوشتم نمیدونم شاید سروته نداشت اما دارم به بهتر نمودن اخلاقم فکر میکنم من اصلا نمیدونم باید چکار کنم صلا میتونم راهی پیدا کنم یانه ؟