هفته گذشته خدا یه حال حسابی به ما داد یه بارون عشقولانه ای بارید بدون رعد وبرق(من از بچگی فوبیای صاعقه دارم ) اخ خیلی هوا عالی بود منم سرکار بودم زنگ زدم همسر گفتم پایه ای بریم خارج از شهر گفت اره و ناهار بچه ها حاضر بود و اونا گفتن نمیایم خوب همسر اومد دنبالم اتا اومد طول کشید و کلا ابرا رفتند انتظار داشتم بدونه چی رو باید بیاره که زهی خیال باطل و منم یه ده دقیقه ای هی غر زدم و اوقات همسر داشت تلخ میشد دیگه سکوت کردم رفتیم دوتا دست جوجه همسرگرفت و راهی اولین پارک خارج شهر شدیم توی پارک باد شدیدی میومد و اصلا غذا خوب نبود من نتونستم بخورم و یه ضد حال اساسی خوردم و بعد رفتم کنار ساحل کنار سنگهایی که وسط دریا رو شکافته بودند پناهگاه خوبی بود و اصلا بادگیر نبود و همسر هم اومد پنج دقیقه نشستیم دیدم دور دستها ابرهای پنبه ای بسیار زیبایی دارن متولد میشن حالا بابام و دوتا از خواهرا 45کیلومتر دورتر سر زمین پدری رفته بودن واسه کاشت گندم و حدس میزدم اون ابرهای دوردست اونجا هستند به همسر گفتم و سریع حرکت کردیم 15کیلومتر که ردکردیم هوای بسیاااااااااااااااااااااااااااااااااااار عالی و ابرهای دلبری آسمون رو پرکرده بودند و قطرات ریز بارون عشوه کنان می خوردند به شیشه و خلاصه روز بسیار دل انگیزی بود هوای بارونی دل انگیز و به یاد موندنی.ادم وقتی سنش هی میره بالا متوجه میشه چه لذتهایی بوده که استفاده نکرده و سعی میکنه باقیمونده عمرش روی دور کند باشه و لحظه به لحظه های باقیمونده رو مزه مزه کنه.اینها رو که مینویسم یکهفته گذشته و ثبتشون کردم که حال و هواش برام یادگار بمونه روز دوشنبه که گذشت هم هوا بسیار دل انگیز بود اصلا یه چیزی میگم یه چیزی میشنوید پیشنهاد دادم با همکارا رفتیم پشت بوم و حسابی کیف کردیم از بس منظره از طبقه سوم دلفریب بود بعد زنگ زدم بابا هماهنگ کردم با خواهر بزرگه و مامان دوباره راهی زمین بابا شدیم و توی راه بارون یه لحظه سیل آسا میومد یه لحظه آروم و من برخلاف همیشه که دلهره داشتم فقط لذت بردم و اونقدر برای خودم چرخیدم ولی برگشتنی مثل گوشت کوبیده بودم و سردرد سینوزیتیم عود کردو تا دوروز سردرد داشتم و بخاطر زخم معده نمیتونستم مسکن بخورم ولی خوب می ارزید