سلام خوبید چه بخرا(خبرا)خوب یه چند روزی ما خودمون رو گم و گور کردیم و سه روز نرفتیم خونه باباو خواهرای عزیزو نازنینم همه جوره هوای مامان رو داشتن دکتر بردند و ازمایش و ...همه کارها هم خودشون انجام دادند آبجی بزرگه خدا حفظش کنه یه هفته کامل رفت و جور مامان رو کشید و خدا روشکر مادر تا حدودی روبراه شده من همیشه میدونم بیشترین مشکلات مادر و بیماریهاش از کارهایست که توانش رو نداره و اصلا یه جورایی تا خودش رو مریض نکنه دست بردار نیست خدا به مامان و همه مادرها عمر طولانی و با عزت و سلامتی بده (نتیجه میگیریم اقا من خیال میکنم باید حتما من کارها رو انجام بدم بقیه نمیتونند و این تجربه نشون داد بیشتر وقتها من خودم این حس رو ایجاد میکنم )
اما از تجربه های این روزها بگم تا پست قبلی رو بشوره من سالهای زیادی از عمرم رو بخاطر بچه ها و خونواده و تفکرات خاص خودم هدر دادم و خیلی از کارها رو تجربه نکردم یکی از اونها کوهنوردی بود خوب من با اون دیسک کمر وگردن و ....کلا به کوهنوردی فکر هم نمیکردم یه منطقه بسیار زیبا در استان ما هست که جز جاهای خیلی خاص هست و بسیار زیبا و گردشگر هم زیاد داره اما من تاحالا نرفتم یعنی همیشه هم خودم هم بقیه من رو میترسوندن که توانایی اش رو نداری خلاصه یه شب تو گروه فامیلی یکی از بچه ها پیشنهاد داد روز جمعه قبل رو بریم همون منطقه کوهستانی معروف خوب من و دوتا خواهر و چند نفر دیگه اعلام امادگی کردیم پنجشنبه شب هوا بسیار سرد شد و یکی دونفر از داوطلبان منصرف شدند و کلا جدی هم نمیگفتند واقعا میریم کوه یانه ؟احساس میکردم بقیه هم زیاد تمایلی ندارند من همراهشون برم بخاطر مشکلات جسمی خلاصه 5صبح روز جمعه ناخوداگاه بیدار شدم و دیدم توی گروه پیام دادن یه ربع دیگه حرکت
اقا همسر گفت سرده نرو من اما فکر کردم اقا معلوم نیست من دیگه بتونم برم همچین جایی بزار سخت نگیرم و یه بار بی حساب و کتاب برم سریع نماز خوندم و کمی خوراکی برداشتم لباسهای خودم هم شب قبل شسته بودم نم داشتند کافشن دختر بزرگه
رو برداشتیم و رفتیم توی راه کلی مسخره بازی سرم درمیوردن
خلاصه ما تارسیدیم به منطقه کوهستانی ساعت هفت صبح بود با کلی مسخره بازی صبحونه که آش و نون تازه بود خوردیم فقط یه گروه سه نفره زودتر ما اومده بودند و گروه 8نفره ما حرکت کردیم اینقدر جاهای جذاب و دیدنی داشت و بسیار زیبا بود و چند جا دوخواهر کوچیکتر لیز خوردن و کم اوردن البته همسرانشون باهاشون بودند و خلاصه اخراش دیگه نا نداشتم اما از ترس اینکه دفعه بعد من رو نبرند صدام در نمیومد
ولی همه تعجب کرده بودند کلا نظرشون برگشت خلاصه اینقدر خوش گذشت موقع برگشت تعداد زیادی ماشین پارک بود معلوم بود کوهستان راههای متعددی داره چون ما به تعداد زیادی توی مسیر برخورد نکردیم ساعت نه سوار ماشین شدیم برگشتیم تا رسیدیم خونه 11بود و یه راست رفتم دوش ابگرم گرفتم با کمک دختر بزرگه ناهار حاضری درست کردیم ناهار خوردم و نماز خوندم و دراز کشیدم تا اذون مغرب کلا فلج بودم یه دونه سلکسیب 200خوردم دوباره دوش و ماساژ و کیسه ابگرم تا ساعت دوازده
صبح خدا رو شکر 80درصد دردها رفته بود احتیاطا مسکن هم خوردم رفتم اداره آخ چقدر همین تفریح حالم رو خوب کرد حالا واسه خودم چالش گذاشتم باید اضافه وزن 12کیلویی رو به حداقل برسونم از حذف شکلات و کاکائو و کره بادام زمینی شروع کردم باید همین چند سالی که میشه راه رفت رو بتونم استفاده بهینه کنم جلوی ضرر رو از هرجا بگیری منفعته