واسه 13به در برنامه مون این شد که بیایم 11فروردین بریم خونه باغ( که من بهش میگم خونه بیابوووون چون باغی نیست فقط خانه ویلایی بسیار بزرگیست که در زمین پدر در یکساعتی شهر ساخته شده و تقریبا کلیه امکانات رفاهی رو برای جمع پنجاه شصت نفره ما رو داره گاهی بیشتر گاهی کمتر .)و شب بمونیم وعصر 12برگردیم که 13 خونه باشیم وبرا مدرسه بچه ها مشکل نداشته باشند.من روز قبلش بدلیل شدت کار اداره و عود زخم معده بسیار ناخوش احوال بودم طبق معمول سعی کردم با درمانهای خونگی بهمراه دارو حالم رو بهتر کنم که کمی بهتر شدم اما نای رفتن نبود و بسیار بدحال بودم همه ساعت سه بعد از ظهر پنج شنبه راهی شدن اما من وهمسر کاملا مردد بودیم بچه هامون هم گفتن ما خسته بیرون رفتن هستیم ونمیایم دیگه همسر پیشنهاد داد بیا بریم واخر شب ساعت 12برمیگردیم منم گفتم بریم و هیچ وسیله ای بر نداشتم برعکس همیشه که پر وپیمون میرفتم اما انرژی نداشتم خودمون رفتیم و یه کم خوراکی حتی آب هم یادم رفت چون اب اونجا رو سختمه بخورم.
ساعت شش حرکت کردیم تا رسیدیم یه چهل دقیقه به اذون بود همسر یه راست رفت توی زمین والیبال شروع به بازی کردن.منم حال ندار دراز کشیدم نسیم خنکی میومد وزندگی در جریان بود بچه های کوچولو هم مشغول خاک بازی با ماشینهای کوچیک وبزرگشون بودند وخانوما بساط چایی داشتن .کم کم هوای خنک وجو اونجا باعث شد بهتر بشم بعد نماز چون سالگرد عزیزی بود یه زیارت عاشورا خوندن و بعد جوونترها واقایون رفتن والیبال و سه تا تیم شدن منم صندلیم رو بردم و به تماشا مشغول و صحنه های خنده دار سرویس زدنهای خانوما که واقعا خوب هم سرویس میزدن و خلاصه خیلی خوش گذشت خسته که شدم رفتم پیش بابا و کمی ماساژ انگشتان وکمرش با روغنهای مخصوص خودش و داروهاش دادم بعد تو بازی انگشت کوچیکه دست داداش در رفت رفتن به درمانگاهی که هیچ امکاناتی نداشت ومجبور شد سریع برگرده شهر و استرس و کمی بهم ریختگی و بدنبالش دوتای دیگه داداشا پشت سرش رفتن که تنها نباشه تا انگشتش در اون موقع شب توسط خانم دکتر مسئولیت پذیری جا انداخته وبرگشتن ساعت 12بود بساط شام بود هرکی هرچی داشت اورده بود و زیاد بود بعد شام بازی مافیا وجاسوس و....بساط تخمه وچایی ومن محروم از خوردن چایی بخاطر زخم معده.
ساعت از دو هم گذشت و به همسر گفتم برنمیگردیم گفت نه حال رانندگی نیست خیالم بابت دخترها راحت بود هاپو در حیاط وکوچه پاسبان خوبی هست و مدام با نت باهاشون در ارتباط بودم همه موندنجز یکی از داداشا که نی نی 6ماهه داره ومن هم رفتم توماشین خوابیدم چون حجم صدا زیاد بود منم بدخواب که بال زدن پشه هم بیدارم میکنه چه برسه به هیاهوی جمعیت.توماشین اب نبات هل دار رو گوش میدادم باهمون رخت ولباس مچاله شده روی صندلی پشت دراز کشیدم یک ساعتی خوابم برد نماز رو توی ماشین خوندم وتا ساعت هشت راحت خوابیدم همسر گفته بود ساعت ده برمیگردیم اما دلش نمیومد داداش دست ودلباز شب قبل بعد برگشت از بیمارستان یه بزغاله اورده بود و بعد بساط ماهیچه و پلو با همکاری همه به جز من .
مسابقه هم داشتیم یه لینک مسابقه با زندگینامه شهید خانواده و بعد تقلبیها وجواب دسته جمعی و اسامی برندگان وگروه متقلب ما هم اصلا اسمشون تو قرعه در نیومد
یکی از نوه ها هم بالا سرما همزمان با دوگوشی درمسابقه انلاین شرکت کرد و اسم خودش وخانمش دراومد
کلی خندیدیم بعد پانتومیم گروه خانوما و اقایون جر زن که حرص خوردیم وخندیدیم ومابرنده شدیم اما خودشون روبرنده اعلام کردن![]()
عصر دوباره والیبال و قبلش بابا ومامان با پسرعمو برگشتن که بابا دستش خورده بود به دیوار بدجوری زخم شده بود هممون بیرون شهر بودیم میخواستم برگردم شهر که یادمون به یکی نوه ها افتاد که نیومده بود تا زنگ زدیم سریع رفت دست بابا رو باندپیچی کرد الان که روزانه پانسمانش روعوض میکنم میگم خدا رحم کرده بدتر نشده.
خلاصه بالاخره همسر بعد از نماز مغرب وعشا روز دوازدهم رضایت داد برگشتیم خونه بقیه موندن ساعت 11برگشتند من تا رسیدم رفتم پیش بابا به همسرگفتم بره واسه دخترا جوجه کباب بگیره چون میدونستم حتما ناهار چیز درست وحسابی نخوردند خودم پیش مامان بابا موندم چون مادر هم بسیار ناتوان شده ساعت 11بالاخره رفتم خونه ودوش وخواب .
ساعت ده صبح روز 13 زن داداش پیشنهاد داد بریم با لنج دریاگردی که با وجودی که روزه بودم بسیار خوش گذشت اگر شد عکسهای قشنگی که گرفتم رو واستون میزارم .خدایا شکرت واسه تحمل بیشتر ومدیریت استرس برای خانواده ای که خیلی وقتها غر میزنم و زود رنج میشم