اول قسمت شیرین ماجرا رو بگم تا فرار نکنید
دیروز ماموریت بودم بسختی رفتم و نمیدونم تا کی میخوام به خودم جفا کنم الله اعلم
صبح اومدم اداره همکارا گفتن قراره امروز خانوما برن بیرون یعنی در واقع برنامه برا روز زن بود که اونموقع بارون بود نشد بریم و امروز که هوا در گرمترین حالت ممکن بود و من شدیدا عصبی وبدحال وکلی هم عین این بچه کوچولوها گریه کرده بودم و عین خاله زنکا نفرین
اصلا امادگی رفتن نداشتم شب هم سه چهار ساعت بیشتر نخوابیده بودم با وجود مسکن ها و دوش ابگرم وماساژ
اینقدر همکارا یکی یکی اومدن اصرار کردن قبول کردم سریع زنگ زدم همسر بنده خدا اومد دنبالم اینقد تباه بودم از نظر جسمی و روحی پریدم تو حموم یه دوش ابگرم گرفتم لباس نپوشیده بودم که زنگ در حیاط زدن و اومده بودن دنبالم سریع یه لباس دم دستی وروسری گل منگولی پوشیدم و پریدم تو ماشین و به همسر گفتم ناهار چی؟؟گفت تو برو نگران نباش خوب جایی که قرار بود بریم راهش مسدود بود و با کلی غر غر و ...رفتیم تو طبیعت و زیر سایه یه درخت و یه جای سرسبز و زیبا حیف که خورشید خانوم با تموم قوا می تابید یه کم نشستیم یه ۱۵نفری بودیم و بعد ناهار خوردیم بعد ناهار هم من و دوستم رفتیم کمی قدم زدیم اینقدر سرسبز و زیبا بود که اگه افتاب نبود روی علفا دراز می کشیدم کمی شبدر برا اقاخرگوشه چیدم و برگشتیم پیش بقیه و بعد کمی جرات حقیقت بازی کردیم و خدا رو شکر روز خوبی بود و برگشتم حالم خیلی بهتر بود
تلخش یه نفر اومد مسئول واحد ما شد چون با واحد خودش تو مرکز مشکل داشت و برای رسیدن به برخی خواسته های شخصیش نیاز داشت بره سری تو سرا در بیاره از اونجایی که هیچ سابقه ای نداشت تو واحد ما خوب کلی همه بچه های واحد چیز یادش دادن و .....واحد ما هم خیلی پردردسره منم قبل از اومدن بهش هشدار دادم که مسئولیت این واحد دردسر داره واسه همین ماها قبول نکردیم چون پست سازمانیش رو دارن به یه نفر دیگه میدن حمالی هاش رو باید ما میکردیم گوش نداد حالا اومده هم مارو با غرغرها و حرفهایی که پشت سرمون میزنه بدبخت کرده هم خودش
والبته انگار فهمیده به منافعش نمیرسه و واحد دردسر داره میخواد عدم همکاری ما رو بهونه قرار بده در بره اللله اعلم
خلاصه نه خودش اعصاب داره نه برای ما اعصاب گذاشته چپ وراست هم میره میگه من که کاری به هیچکی ندارم و....
بی خیال خدایا به من توان و عقلی بده که به فکر سلامت جسم و روحم باشم و از نظر مالی بی نیازم کن پیر شدم دیگه پس کی میخوای هوام رو داشته باشی
پینوشت واسه خدا :
میدونی دوستت دارم میدونم هوام داری کمکم کن اینقد کولی بازی در نیارم والله