حال و روزم شده حال و روز بهاری که چند ساعت گرمه داری میپزی و میری کولر روشن میکنی یهو سرد میشه میری سمت بخاری
دیروز به طرز عجیبی از زندگی ناامید بودم نمیدونم بعضی وقتها چرا اینقدر ناشکر میشم خودخواه میشم اما چیزی که برای خودم نمیخوام همش نگران بچه ها هستم دلم میخواد همون دختر قانعی بودم که هیچ وقت خودش رو با همکلاسی های پولدارش مقایسه نمیکرد اصلا براش مهم نبود فلانی همه چیز داره و...
دیرور ته ته وجودم رو واکاوی میکردم چرا به اینجا رسیدم ؟؟
یه روزی من فقط از خدا فقط یه کار برای همسر میخواستم همین میگفتم بقبه اش رو خودم میسازم و خداییش ساختم اما خوب به چه قیمتی ؟؟؟
چرا اینقدر نگرانم شرایط نابسامان قسطهای که حالا حالا هست و رشته دخترم که نمیدونم داره عمرش رو تلف میکنه یا ته اش به جایی میرسه؟
صداقت بیش از اندازه دخترام در جامعه پر از سیاست میترسم از ضربه هایی که خودم وهمسرم در این اجتماع هزار رنگ خوردیم انگار برای بالا رفتن باید هی پا بزاری روی گرده یکی دیگه و......نمیتونم اهلش نیستم راهش هست اما نمیتونم خدایا
بعد از نوشتن پست دیروز همسر قصد رفتن به دورهمی داشت من کل روز رو توی اتاق در حال جدال با خودم بودم از بی خیالی همسر در بلبشو اقتصادی سخت پریشون و هرکدوم از دخترا اومدن یه جوری فهموندم نیان پیشم توی پیله اهنی خودم چمباتمه زده بودم یه لحظه اومدم تصویرسازی کردم اگه الان من تو اتاق بمیرم چی میشه وقتی حال واحوال دخترام رو تصور کردم به خودم نهیب زدم پاشو خودت رو جمع کن بابا تنها چیزی که چاره نداره مرگه
همسر رفت مسجد و دختربزرگه گفت بابا گفت اگه دوست دارید بیاین باهم بریم مانمیایم ولی تو برو شب هم بمون
نمیدونم چی شد پاشدم اماده شدم و راهی شدم توی راه غر زدم و همسر سکوت کرد از ظلمی که خانواده اش در حق من کردن بهش گفتم بعد از اون کار من دیگه ادم سابق نشدم اعتماد بنفسم در زمینه مالی رفت هوا خونواده ات بخاطر دخترای خودشون زندگی دخترای من رو داغوون کردن و ......واونهم سکوت بی هیچ کلامی 😒
گفتم که من چقدر اشتباه کردم که به جای شکایت کردن رعایت حال پدرومادرت رو کردم درحالیکه مادرت برای ارث ده نسل قبل خودش راحت شاکی شد به برادرزاده هاش والان سه سال هست هرگز به روی خودشون نمیارن وبراشون مهم نیست بود ونبود ما( خدا وکیلی اگر توی خونه ما یه نفر یهفته با یکی مشکلدار بشه همه مون عزممون جزم میکنیم مشکل حل بشه )
رسیدم به ویلا همه بودن و دیدن حالم اصلا خوب نیست هرکی سوال کرد چته ؟ گفتم حالم خوب نیست هیچی هم نپرسبد که پاچه گیر شده ام و خدا رو شگر هیچکی پاپیچم نشد رفتم گوشه ای دور از همه یه کتاب رو که شانسی از کتابخونه مون اورده بودم خوندم وجالب اینکه تماما در مورد امیدو موفقیت و....
همه توی حیاط بودن ومن توی سالن بزرگ کنار درب پشتی که نسیم خنکی میومد بعد داداش کوچیکه اومد و اخرش پرسید چته گفتم کم اوردم زیر بار مشکلات 😔و بی اختیار چشمام خیس شد سبک تر شدم حالم بهتر شد وسایلم رو برداشتم رفتم توحیاط گوشه بالکن نشستم چند صفحه کتاب خوندم بقیه رفتن والیبال و چند تا کدبانو رفتن نون پختن و کم کم رفتم کنار تنور و خوردن نون گرم بعد رفتم چند دقبقه داورایستادم و تیم همسر رو تشویق کردم و قبلش ۳بار باخته بودن بالاخره دوبار بردن بعدش همه اومدن سفره شام و یه شام هرکی هرچی اورده بود منم که هیچی نبرده بودم غذااضافه هم اومد بقیه اش جمع شد داداش بزرگه ببره برا هاپوی که گاهی میاد سرمیزنه به زمین پدریمون
خلاصه اخرش نشستیم بازی جرات حقیقت که بازار اذیت عروس خواهرشوهری داغ بود خصوصا بین خواهرکوچیکه وعروس کوچیکه😅😅خواهرم پرسید اخرین غیبتی که از ما خواهرشوهرا کردی کی بود؟؟گفت همین چند دقبقه پیش🤣🤣🤣🤣
ساعت ۳بیشتر افراد برگشتن شهر و من وخواهرسومی موندیم خونه داداش اونا صبح میرفتن روستای شوهرشون منم ساعت هشت ونیم پاشدم با دخترخواهرم که ۹سالش هست رفتیم ساحل و هوای بسیار دوست داشتنی و کمی نشستیم و بعد همسر رو بیدار کردم ساعت ده ونیم راهی خونه شدیم.
خدایا امیدو برکت وفراوانی وحس خوب رو به دل همه مون برگردان
خدایا خودت هوای دل مردم روداشته باش که جز تو کسی را نداریم