دوشنبه :دیروز صبح فقط خوابیدم بچه ها رفتن امتحان دادن ناهار از قبل داشتیم بعد ناهار خوابیدن تا غروب که من برنج بارگذاشتم خواب بودن منم یه دیس پلو با یه کاسه قورمه سبزی بردم واسه دختر خواهرم از اونجا پیاده رفتم خونه بابام وای مدتیه پیاده روی نکردم انگار وزنه اویزونم بود تا رسیدم کلی عرق کردم بابا توی بالکن خواب بود مادر تنهایی چشمش به در بود کلی هم غر زد چرا پیاده اومدی بعدش خواهر کوچیکه تنهایی اومد و بعد هم داداش دست ودلباز با عشق عمه اینقدر گرم بود که رفتیم توی هال وبابا همچنان خواب بود توی بالکن وی همیشه از اینکه خوب نمیخوابد شاکیست😂
بعدش همسر و دوتا داداش دیگه اومدن وبابا همچنان خواب بود نزدیک ساعت ده برگشتیم خونه و نشستیم تلویزیون دیدن و غر سردرس خوندن که نتیجه ای نداد ومن میز مذاکره را ترک کرده رفتم خوابیدم صبح بیدار شدم دیدم توی تخت من یکی از دخترا خوابه و اون یکی نیست(من شبها توی اتاق خواب قبلی که خیلی تاریکه تنهایی میخوابم اونجا زودتر خوابم میبره) خلاصه نماز خوندم دختر وسطی اومد پیشم منم کلی غر که تو دیشب تا صبح بیدار بودی بیچاره گفت مامان من خواب بودم ابجی بیدار بوده😂😂موقع خواب خیلی شبیه همدیگه هستند منم عینک ندارم اشتباه میگیرم حالا یه چیز یادم اومد بزار بگم
ماه رمضون برنامه زندگی پس از زندگی میزاشت بعد یه اقایی بود انگار خیلی اذیت خانوم ودخترش کرده بود وتو عالم برزخ خیلی بازخواست شده بود از شانس من دختر وسطی داشت میدید بعد روکردبه من گفت تو هم یه بار من رو خیلی اذیت کردی😩 گفتم چطور گفت یه بار از سرکار برگشته بودی و خوابیده بودی بعد ابجی کوچیکه صدا داد فکر کردی منم خیلی محکم من رو زدی😔😔😔😔
بمیرم براش راست میگفت وقتی از اداره برمیگشتم تازه باید ناهار گرم میکردم شایدم میپختم خدا میدونه چقدر برای خودم مسئولیت میساختم بعد ناهار مثل جنازه غش میکردم قبلش تذکر میدادم که من میخوابم صدا ندید متاسفانه من بسیار خواب سبکی دارم بعد همیشه دفعه اول ودوم تذکر میدم اما دفعه سوم دیگه دست خودم نیست کلی ازش معذرت خواهی کردم نمیدونم واقعا من رو میبخشه یانه😪اما واقعا دلم برای خودم بیشتر از اون سوخت چون یه مادر وقتی بچه اش رو میزنه دل خودش کباب میشه وعذاب وجدان همیشه باهاشه و اینکه من اگر سرکار میرفتم فقط از سر ناچاری و برای گذران زندگی بود.
بگذریم متاسفانه من از این قضاوتهای عجولانه زیاد دارم خدا عاقبتم رو ختم بخیر کنه
خلاصه امروز صبح جفتشون سرشون توگوشی بود و فردا امتحان دارن اشپزخونه هم شده بود بازار شام گفتم ببینید الان ساعت ۷هست تاساعت ۹برنامه میریزم رفتم دفتر برنامه ریزیم که تم تک شاخ داره😄😄😄اوردم نوشتم مامان تا ساعت ۹اشپزخونه رو برق بندازه دختر وسطی یه درس بخونه با برگه نوبت اول و کوچیکه هم تا صفحه ۴۲
خلاصه خودم ساعت هشت ونیم تموم شدم اون دوتا هم بنظرم نصف ونیمه خوندن بعد کوچیکه گفت بیا بخوابیم کتاب صوتی ابنبات هل دار رو گذاشت واومد تو بغل من خوابید .من به ساعت خوابیدم پاشدم وسطی تا ظهر پای گوشی بود منم عصبانی شدم سیم وای فای رو قطع کردم رفتم سراغ اشپزی الان جفتشون خوابند همسر اومد ناهار خورد دوباره رفت اداره.
اینم از اوقات گهربار اینجانب 😅😅😅😅دارم از مرخصی ذخیره هام استفاده میکنم کلا توان سرکار رفتنم به فنا رفته تا بعد خدا بزرگه
خدایا به همه مون سلامتی ودلخوش بده دوستهای وبلاگیم که ناخوش احوالند یا بیماردار هر چه زودتر با رحمت واسعه خودت حالشون رو خوب کن و ارامش رو به زندگی هما مون برگردون
کمکمون کن زیبایی ها رو ببینیم و باعث حال خوب هم باشیم 🥰