از خستگی نا ندارم ایضا از بی خوابی
چهارشنبه د
عصر رفتم نوارعصب گرفتم یه تومن پیاده شدم 😪 وای درد داشت و اون برق برای من که فوبیا دارم خیلی زجراور بود توی جوابش هم نوشته بود مشکل دیسک گردن وکمر دیگه نمیدونم از روی سی دی ام ار ای نوشت یا واقعا عصبا مشکل داشت ولی درد قسمت مشکلدار برام بیشتر از قسمت سالم بود بعد رفتم متخصص گفت سه هفته سفت وسخت رعایت کنم منم چقدر میتونم رعایت کنم🤭
بعد رفتم ج ازمایشا گرفتم حیف اونهمه وقت هیچیم نبود😂😂😂😂فقط فریتینم ۱۰بود میدونستم باید خیلی پایین باشه بعد ازمایس ایزی ایرون شروع کردم کنار ازمایشگاه لباسفروشی بود به زور دوتا تونیک برا دخترا خریدم دنیا برعکسه پول داشته باشن صرف البوم وات اشغال میکنن بیشتر والبته خوشحالم اهل کتاب هستند اما همش داستان کلاسیک و ترسناک بعد رفتن فروشگاه بزرگ نودل کره ای واب نبات ترش وشکلات گرفتن
برگشتنی من خونه بابا پیاده شدم اونا رفتن خونه بعدش با یه بنده خدایی صحبت کردم بخاطر حل یه مسکل که فکر نکنم اثری داشته باشه شما دعا کنید اثر بزاره
پنج شنبه :
رفتم بیمه تعطیل بود رفتم یه کیف کوچولو گرفتم از همسر خواستم اون حساب کرد رفتم یه رنگ گارنیر گرفتم ۲۰۰همینکه پیدا کردم رنگی که میخواستم خوشحال شدم برگستتی رفتم خونه بابا تا مامان تو اشپزخونه هست تا من رو دید خوشحال شد گفت دعا میکردم یکی بیاد برام ناهار درست کنه حالا قصد من یه سرزدن ۲۰دقیقه ای بود ناهار میخواست دوپیازه جگر بزغاله بپزه من دستورش از نت گرفتم عالی شد همسر هم رفت نون گرم گرفت ناهار خوردیم ظرفها رو شستم خواستم برگردم حالا مامان میگه کجا؟ گفتم برم دخترام تنهان میگه اونا الان خو ابند😂برگشتم خونه
غروب خواهرم که رفته سفر تو گروه پیام داد مامان ناراحته تنها بود 😒گفتم الان میرم رفتم تا خواهر وشوهرش وپسرهای اون یکی خواهر وداداش اونجان یعنی مهلت نداده شب بشه ملت نماز بخونن از خونه شون بزنن بیرون
جمعه صبح ساعت ۱۱صبح داداش زنگ زد وگفت یه خانومی از دیوار افتاده ساعت هشت بعد پشت سرش قلمبه شده چکارش کنیم؟ من فکر کردم مادر زنش که الزایمر داره هیت بعد گوشی رفت دست خانومی که گفت الو سلام صدا قطع ووصل میشد من گفتم زن داداش شمایی ؟صداز خنده اومد تا بعلللله مامان خانومه صبح رفته پتوهای بابا رو انداخته رو طناب و طناب پوکیده و با طناب وپتو از ارتفاع بیشتر لز یک متر پرت شده 😪😪😪😪 حالا مامان داره برام توضیح میده منم مثل دیوونه ها غر میزنم ودعوا میکنم 😪گفتم کجایبن گفتن در بیمارستان من واقعا توان نداشتم و نرفتم ولی تلفنی مرتب پیگیر بودم میدونستم چون ۳ساعت گذشته و علائم نداشته مشکلی نیست که خدا رو شکر به جز درد مشکلی نبود و گفتم بگید تقویتی بنویسند که نوشته بود رفتم براش تزریق کردم دیروز کلا خواهر بزرگه اونجا بود تا اخرشب بنده خدا اخر شب نوشت من رسما فلجم به خواهر کوچیکه گفت میتونی بری من میدونستم کوچیکه باید بره دنبال مدارک ارشدش گفتم من میرم دیگه
شنبه :صبح کوچیکه نوبت ارتودنسی داشت من نرفتم و با همسر رفتن و خواهر و دختر بزرگه هم میخواست برگرده دانشگاه رفت و من ساعت شش پا شدم لباس پوشیدم بعد پشیمون شدم حیاطم داغوون بود حیاط رو شستم و راهی خونه بابا شدم وسطی خواب بود بیدارش کردم گفتم من رفتم خونه بابا سری تکون داد وخوابید
پرنده پر نمیزد درحیاط بابا رو باز کردم دیدم بععععععععععله
مامان خانوم با حالی نزار جارو بدست داره حیاط رو جارو میکنه منم عصبانی دید اوضاع قمردر عقربه رفت روی تختش مچاله شد 🤣
خلاصه از ساعت ۷تا الان اونجا بودم خرید کردم براش و ناهار پختم وخودمم باهاشون ناهار خوردم وظرفها رو شستم و چون هر چی زنگ میزدم دختر وسطی گوشی برنمیداشت نگران شدم با خواهرزاده ام که بنده خدا تازه از سرکار برگشته بود بخاطر من دوباره مجبور شد تو هوای گرم ماشین رو از پارکینگ دربیاره برگشتم در زدم تازه دخترخانوم از خواب بیدار شد اصلا نمیدونست تنهاست وکلا متوجه نبودصبح من صداش زدم دیگه زنگ زدم مامان که نگران نباشه و الان نشستم دارم این پست رو مینویسم ودارم از خستگی غش میکنم کلا توی ۲۴ساعت گذشته ۲ساعت خوابیدم😟
روز وروزگار بر وفق مراد همه مون باشه الهی ودلتون اروم با یاد خدا❤️