گفته بودم داروهای مامان رو خودم میدم دیروز عصر بعد از اون اتفاق که برا همسر افتاد راستش خیلی دل آشوب بودم اما اون پست رو نوشتم وخیلی سعی کردم این دفعه بهتر باهاش کنار بیام خلاصه هر چی تو گروه نوشتم اگه کسی خونه باباهست دارو مامان رو بده هیچکی جواب ندادو خودم هم که روز قبلش بسیار حالم بد بود ونموندم شب خونه عمه ام
همسر یکساعتی بود از سرکار برگشته بود وشب هم باید میرفت یه جلسه که تو شهر نبود خلاصه من رو رسوند خونه بابا خودش رفت که طبق معمول با ماشین خودمون بره جلسه کاری که من همیشه مخالفم خلاصه رفتم دیدم همسایه خیلی قدیمی محله قبلیمون خونه باباهست خانوم بدی نیست اما خوب اخلاقای خشک و رییس مابانه داشت از همون بچگی که یادم میاد با یه ذوقی رفتم و سلام کردم وسریع قرص مامان رو دادم برگشت گفت به جای قرص بیاین کارهای پدر ومادرتون انجام بدین؟ یه لحظه خشکم زد .ما خیلی هوای پدر ومادرمون داریم میتونم بگم نوددرصد وسایل خونه شون رو بچه هاشون خریدند موقع دکتر رفتن همیشه هزینه ها با خودمون بوده بارها تقسیم بندی کردیم و شب وروز مواظبشون بودیم حالا بعضی هامون کمتر بعضی هامون بیشتر بارها من بچه مریض دوساله ام رو خونه گذاشتم رفتم بهشون سر زدم خیلی ناراحت شدم و بیشتر از همه از دست مادرم که میدونستم چون فقط در حد ۲۴ساعت بچه ها گرفتار ختم عمه بودند و شب قبل فقط داداش کوچیکه پیششون بوده ناراحته چنان مامانم طلبکارانه سرش پایین بود ماتم برد خستگی به تنم موند البته منم حوصله نکردم گفتم بابا شب و روز بچه ها اینجا هستند خوب باید مادر خودش حواسش باشه به خودش مادرم هیچ وقت به سلامتیش اهمیت نمیده همون موقع هم با وجود اینکه نمیتونست راه بره به زور خودش رو تا دم رسوند ووقتی همسایه قسمش داد از پله ها پایین نیاد وقتی دید هنوز وسیله ای دم در نیست مادرم به بدبختی خودش رو پایین پله ها رسوند ورفت دم در حیاط 😒😒😒وقتی خانم همسایه میرفت من گفتم خوب شب بمونید گفت نه اگه روزها تنها هستم شب ها مجلسم گرم هست 😔😔بچه هام میان حالا این خانوم سالهاست همسرش هم از دست داده وتنهاست
من حالم بد بود خیلی هم بد بود سالهاست ما اولویت اولمون پدر ومادرمون هست و هنوز اونها اولویت شان دوستان واقوام و درددل کردن و ابروی ما رو بردن هر چند خدا که می بینه اما خوب نعوذ بالله مثل رییس سازمان ملل فکر کنم از اون بالا یه سر تکون میده(ببخشید زدم به سیم اخر)
خلاصه میدونستم شب دورهمی خونه باغ هست ظهر پیامکش اومد که به ترتیب اول زیارت عاشورا بعد والیبال بعد مافیا
من هم میدونستم بابام اگه بره مسجد وبرگرده دیگه حاضر نیست بره دورهمی و از طرفی مامان اهل شلوغی دورش هست دوباره اعصاب برامون نمیزاره زنگ زدم داداش کوچیکه که بنده خدا شبانه روز در خدمت پدر ومادر و کل اعضا خانواده هست گفتم اگه میخوای بری دورهمی تو رو خدا بیا تا بابا از مسجد نیومده همون دم در سوارش کن که خودت میدونی اگه همه برن دورهمی مامان نره چی میشه خلاصه بنده خدا داداش اومد حالا همیشه مامان موقع رفتن جایی یه کیف داره توی یه کمد که همیشه خدا جای کلیدش رو گم میکنه من میدونستم این تا بگرده بابا پشیمون میشه به داداش گفتم شما برید من کیف رو میارم درها رو قفل میکنم مامان هم رفت حالا من هر چی میگردم کلید رو پیدا نمیکردم گردن وکمرم داشت نصف میشد یادم افتاد اوندفعه که کلید رو نمیدونست چکار کرده یه کلید زاپاس یه جا گذاشتیم حالاکی یادم اومد وقتی داشتم از درد میمردم سریع وسایلش برداشتم در قفل کردم و با همون تن خسته و روح وروان داغوون 😂لنگ لنگان رفتم خونه
همسر تا برگشت شد ساعت ۸شب و من فقط بخاطر روحیه همسر رفتم قبلش نشیتم براش اب هویج گرفتم چون عجله داشت دختربزرگم زحمت کشید اومد در حیاط به باباش داد و ما رفتیم سمت روستای ساحلی خوب ۲۰دقیقه بعد که رسیدیم داشتند والیبال بازی میکردن همسر هم سریع رفت لباس عوض کرد جز تیم سوم بود من چند دقبقه نشستم بعد اروم از جمع جدا شدم رفتم توی روستا
سکوت مطلق بود به جز هیاهوی صدای بچه ها صدایی شنیده نمیشد حتی از سگها هم خبری نبود کوچه خلوت بود من صدای نزاع البلوشی رو که داشت سوره الحجر رو که خیلی دوست دارم برا خودم گذاشتم و دردل شب بدون ذره ای ترس از کنار خونه های ویلایی که خالی بودند رد شدم رسیدم به دریا پنج دقیقه بیشتر راه نیست نشستم روی نیمکت
اب دریا کاملا عقب نشینی کرده بود قایقها به گل نشسته بودند و هوا بسیار لطیف و آسمون پر از ستاره هر چند الودگی توری نمیزاشت از دیدن ستاره ها لذت ببرم نزاع البلوشی با صدای حزین می خوند و من بودم و دریای خالی وآسمون وسیع و سکوت و خدایی که با حوصله میشنید ویا شاید توی دلش میگفت ای بنده بی ظرفیت من تو دورانهای سخت تری رو سپری کردی و من قطره قطره سیل اشکهایی که روی گونه هایم می چکید و هی سبک میشدم در اون ارامش شاید ۱۵دقیقه نشستم و برگشتم ویلا و نه کسی فهمید کجا بودم و چه شد و فقط بچههای کوچک عمه گویان و خاله گویان از دور به طرفم اومدند گفتن نمیای بریم کنار دریا گفتم بریم کقتی تعدادشون خیلی شد دیدم از کنترلم خارجند گفتم بچه هاحالم خوب نیست برگشتم و رفتم استراحت کردم همسر مافیا هم موند من دراز کشیدم همینکه در ان بلبشو وشلوغی خوابم برد صدایم زد ساعت یک ونیم بود برگشتیم خونه صبح باید میرفتیم مرکز استات من نوبت دکتر داشتم و همسر هم رفت که دکتری پیدا کند که ببیند چه میشود وقتی بعد از ۳ساعت از مطب اومدم تو سالن همسر رک دیرم خیلی دمغ بود و همون حرفهای سه سال پیش و دراوردن ایمپلنتها و ................
سعی کردم منطفی برخورد کنم اما خوب ورژن ۴۰ساله رو نمیشه دوماهه تغییر داد حرف میزدیم از سختی های سال ۹۳که ایمپلنت گذاشت از داشتن سه طفل کوچک و کار بیرون و خستگی مشکلات اقتصادی ا ن موقع و عزت نفس عزت نفس عزت نفس
دم بر نیاوردیم تا غصه ای به دل خانواده هایمان نباشد تا فکر کنند همه چیز گل وبلبل هست و مسکلات بقیه رو هم بهمون الصاق میکردن و ما روزه سکوت و........
اخرش با خودشیفتگی گفتم لیاقتمان را نداشتند و همسر با سکوتی تلخ سرتکون داد وتایید کرد و گفتم خانواده هامون هم که ازمون راضی نیستند گفت خدا باید راضی باشه و من گفتم خوب وقتی پدر ومادرمون راضی نیستند خدا چطوری راضی میشه ؟؟؟چرا اخه بهمون عذاب وجدان مبدین خوب گناه داریم 😪😪
گفتم الان سخت تر از سال ۹۳ که نیست اون موقع با سه بچه ۵و ۷و ۹ساله سخت تر بود الان شرایط بهتره ناامید نباش خدا بزرگه
وبعد حرفی که نباید میزدم گفتم و خودم بعدش ناراحت شدم گفتم تکیه گاهم باش خسته ام از تکیه گاه بودن
بعد مثل همیشه بین راه ایستاد اما با ذوق نرفت بستنی بخره گفت میخوری گفتم نه فقط چند تا موز بگیر گرفت موزها هم کال بودن 😂😂ضدحال پشت ضد حال😅 ساعت ۵رسیدیم شهرمون یه راست رفتم داروی مامان دادم و خواهر سومی اومد و من ارووم و بی صدا برگشتم خونه و فقط یک ارامبخش خوردم و خوابیدم و ۴ساعت بعد بیدار شدم و دارم برای شما مینویسم
خدایا تلافی همه سختی های زندگیم رو خوشبختی عاقبت به خیری و مستقل بودن فرزندانم و همه فرزندان ایران زمین و ارامش قلب همه مون قرار بده
خدایا میدانم نعمت هایت بی حسابند ومن غافل اما تو هوای دلمون رو داشته باش
ارباب جان وقتی همه مهریه اشان رو سفر حج میزدند من سفر کربلا زدم که هوای زندگیم رو داشته باشی نگاهم کن با همه بدیهایم بدخلقی هایم
ببخشید این پست فقط دلتنگی بود شاید حذفش کردم.