هواشناسی برای وسط هفته بارندگی پیش بینی کرد روز یکشنبه بود منم طبق روال عصرها میرم خونه بابام تا برگشتم ساعت ۸شب بود و خسته بودم اما دمغ هم بودم داروهام رو خوردم اما خوابم نمیبرد تا ساعت ۱۰شب توی تخت غلت میزدم فایده نداشت اگر چیزی ذهنم رو مشغول کند با هیچ چیز ارومم نمیشه و خوابم نمیبره توی گروه خانوادگی داداش عکس فرستاد تا رفته ویلاشون البته خونه آبجی بودند و عکسشون وسوسه انگیز بود اخ بارون توی یه روستای ساحلی ارووم خیلی سحرآمیزه داداش بزرگه جو گیر شد گفت من میام کی میاد من میدونستم شب بی خوابی در پیش دارم گفتم من ابجی دومی گفت من شوهرم خوابه اجازه بگیرم اما من چون همیشه برای سرکار رفتن و ماموریت و....همیشه بیرونم کلا با همسر توافق داریم که هرجا برم مشکلی نیست همسر خواب بود من هم به دخترا گفتم مشکلی نیست برم گفتن نه برو داداش اومد حالا کمی هم پشیمون بود گفت خیلی تعدادمون کمه و...گفتم به خدا توی رودرواسی قرار نگیری بیا دور بزن برمیگردیم اول دور زد اما پشیمون شد راهی شدیم رسیدیم ویلا اونجا پسرعموم با خانمش بود داداش دست ودلباز وخانمش و پسرکوجولو و داداش دومی با پسر ۱۰ساله اش ابجی بزرگه وهمسرش خلاصه یه یکساعتی توی بالکن ویلای ساده ولی با صفای ابجی نشستیم چون بچه ها حوصله شون سر میرفت من باهاشون منچ بازی میکردم بعد پسر۵ساله داداش دست ودلباز بازی بلند نبود از همه خونه ها می پرید یا اگه ما توی خونه خودمون بودیم الکی بیرونمون میکرد🤣🤣پسر ۱۰ساله عصبی میشد یه مکافاتی داشتیم بعد وسایلمون جمع کردیم رفتیم ویلای داداش اونجا پسر ۱۰ساله هی غر میزد حوصله اش سر رفته بود وپسر ۵ساله هم خوابش برده بود من با اون کمر داغون رفتم تو زمین والیبال باهاش بازی کنم بعد داداش بزرگه اومد بهش گفت برو با عمه بعد داداش دست وداباز اومد گفت خوب من میام تو تیم تو برگشت گفت نه برو تو تیم این تنبلها🤣🤣🤣🤣فقط باباش رو قبول کرد که چند دقیقع بازی کردیم باباش بت یه ضربه ناخواسته توپ افتاد توی زمین بغلی 😅😅😅اینهم شروع کرد گریه کردن رفت یه توپ دیگه پیدا کرد هیچکی حاضر نشد باهاش بازی کنه به غیر من یه بساطی داشتم باهاش ماشاالله خسته نمیشد من دیگه داشتم از خستگی غش میکردم به زور راضی شد ۱۵بر ۸باخت اومدیم پیش بقیه ساعت دو بود با باباش رفت ویلاشون خوابید هی میگفت عمه بیا داداش گفت اگه اومدی تا صبح نمیزاره بخوابی وحرف میزنه🤭خلاصه بقیه رفتن بخوابن من به ابجی گفتم بیا بریم کنار دریا گفت ساعت ۲شب من میترسم گفتم ترس نداره اینجا هیچکی نیست گفت برای همین میترسم گفتم بیا بریم راضی شد رفتیم کنار دریا دیدیم شوهرش از دور داره میاد رفته بود سراغ تورهاش خلاصه ماهی هاش رو نشونمون داد ۴تا ماهی خوشگل داشت و خلاصه برگشتیم هرکار کردن برم خونه شون گفتم نه من میخوام روی تخت توی بالکن ویلای داداش بخوابم چون قراره ساعت ۴صبح بارون بیاد منم که ندید بدید بارونم خلاصه من اومدم پتو ووسایل رو اوردم روی تخت داداش بزرگه هم جاش تو بالکن بود هوا عالی بود اما داداش سرش تو اینستا بود صدای گوشیش بلند بود منم روم نمیشد چیزی بگم اخرش صدای هزاع البلوشی رو براخودم گذاشتم من عاشق تلاوت سوره حجرش هستن عجیب یعنی خودم خداییش به جز ماه رمضون کمتر قران میخونم وتوفیق ندارم اما یه لذت بی پایانی از صدای ایشون میبرم خلاصه خوابم که نبرد دقیق ساعت ۴بارون اومد اونقدر دلنواز اونقدر دلربا تماشا کردمش نفهمیدم خوابم برد تا ساعت ۶برای نماز بیدار شدم هوا عالی بود وای همه جا مر از ابر یه هوای رومانتیکی بود که خدا میدونه یعنی لحظه لحظه اش برام مثل رویا بود
ادامه دارد