سلام دیروز صبح رفتم ماموریت که جلسه اموزشی بود تا ساعت ۲اونجا بودم بعد ناهار با راننده اداره خواستیم بریم دنبال اون یکی همکار که تلفنم زنگ خورد یه شماره ناشناس معمولا جواب نمیدم ولی برداشتم از یه واحد فرهنگی بود واسه جلسه فردا گفت ساعت ۹مرکز باشید گفتم باز هم به موقع گفتید به راننده گفتم بیا من رو ببر پیش دخترای داداشم که من توان ۵ساعت راه رفت وبرگشت ندارم تماس گرفتم داداش گفت یمی دخترا خونه هست ولی هر دوشون بنده های خدا بیرون بودن و من معذب شدم جون دختر بزرگه داداش با دوستش کافه بود بخاطر من برگشت البته من بهش گفتم یه ساعت دیگه میرسم رفتم یه فروشگاه بزرگ نزدیک خونه شون یه کم هله هوله خریدم که دست خالی نرم یه نیم ساعت روی نیمکت هم نشستم تا اومد و باهم رفتیم خونشون اولین بار بود میرفتم پیششون چقدر کدبانو شدن از مستقل بودن و کدبانوگریشون و همزمان دانشجو بودنشون ذوق مردم وقند تو دلم اب میشد از تلاش،هاشون و برنامه ریزیشون وجسارتشون
بهش گفتم عمه جان تو برو سر دانشگاهت منم میخوام استراحت کن مدام میخواست چایی بزاره گفتم نه دورت بگردم تو برو وقتی رفت رفتم یه دوش اب داغ گرفتم تا درد گردن وکمرم کم بشه خیلی نشسته بودم و کل عضلاتم اذیت شدن وگرفته بودند.یه ذره بهتر شدم از تو یخچال یه مسکن برداشتم شارژر سامسونگ نداشتن و گوشیم ۳درصد شارژ داشت همه شارژرها ایفون بود یه لحظه دیذم یه شارژر ایفون بزرگه سویکتش فرق داشت برا لب تاب اپل بود شانسی خورد به گوشیم کلی ذوق کردم خوابم نبرد دم غروب تلفنم زنگ خورد دختر اون یمی داداش بود کفت عمه ما اومدیم در خونه میای بریم بیرون بگردیم توان نداشتم گفتم میام سریع نماز خوندم و لباس پوشیدم ۵دقیقه بعد دم در بودم سوار شدم و با ذوق با دخترای دوتا داداش رفتیم اول که شلوغ بود خیابونها و کلی موتور سوار تو مسیر بودن اما من اصلا ارووم بودم که خودم برام جالب بود رفتیم اول جواب ازمایشهاشون گرفتن و مشاوره رایگان من که ازمایشها رو چک کردم😅هر چی گفتم حق مشاوره بدین خودشون زدن به اون راه🤣
بعد رفتیم یه فروشگاه لوازم مارک ارایشی داشت و دخترم یه بالم لب میخواست اون طعم رو نداشت و عکس یه سری رژ گونه فرستاد که به سلیقه دختر دایی یه رژگونه مارک گرفتم واسش
بعد اومدیم خونه هله هوله ها رو اوردم یکیشون اومده بود سمت سالم خوری لب نزد و بعد دختر داداش دیگه برگشت خوابگاه و دختر بزرگه داداش اومد به فکر شام من بودن که گفتم من اصلا شام نمیخورم کلی هم هله هوله خوردم از یوپری پایین مسواک خریدم و بعد خوابیدم اما از درد تا صبح درست خوابم نبرد صبح بیدار شدم دختر کوچیکه سفره صبحانه رو پهن کرده بود و هر چی داشتن با سلیقه چیده بود بعد خودش رفت دانشگاه منم با بدبختی بلند شدم و یه چند لقمه نون وعسل خوردم و اماده شدم دختر بزرگه داداشم بیدار شد و باهاش خداحافظی کردم و کلی هم تشکر کردم و اومدم خواستم پیاده برم محل جلسه ادرس هم گرفتم اما کفشم مناسب نبود اسنپ گرفتم و رفتم جلسه و اونجا هم بعد از جلسه رفتم دندانپزشکی که هماهنگ کردم منشی کلافه بود پسرش از مهد اورده لود خیلی شیطوو ن بود یه ده دقیقه با گوشیم و عکس گربه ها سرگرمش کردم بعد فاکتور خواستم گفت فردا گفتم ۶بار اومدم من راهم دوره ۵ساعت باید بیام وبرم اما سرش شلوغتر از ان بود گفتم بده خودم بنویسم شما مهر کن گفت اخه تو چه میدونی چه بنویسی گفتم اختیار دارید نوشتم مهر کرد وخلاص و برا برگشت ماشین خالی بود به دختر داداش که خوابگاه هست زنگ زدم اونم بلیط اتوبوسش رو پس داد باهامون برگشت. رسیدم خونه جنازه بودما😅و فقط نماز و دوش بعد خواب با زنگ تلفن بیدار شدم منگ بودم ابجی بود گفت مامان سراغت گرفته چرا گوشیت سایلنت نکردی گفتم یادم رفت ولی پا شدم یه نیم ساعت رفتم خونه بابا برگشتم الان هم برم بخوابم که فردا باید برم اداره اگر دردها بزارن .در پناه خدا باشید