روز شنبه دختر کوچیکه نوبت دکتر داشت بخاطرامتحانش نوبتش ظهر گذاشتم بعدفکر کردم که یکشنبه تعطیله یه سفر نصفه روزه بریم با بچه ها بماند با چه مشقتی یه پانسیون رزرو کردم و چقدر اون مسئول شهر خانم محترمی بود که ندیده دوستش داشتم و چقدر با شخصیت بود خلاصه همسر رو فرستادم بره دخترا رو ساعت ۱۰از مدرسه اورد و تا وسایل رو اماده کردم خواستیم حرکت کنیم داداش بزرگه زنگ زد گفت که بابا سرماخورده ما ماهی شکم گرفته داریم بهش بدیم گفتم نه سریع دمپخت مرغ که روز قبل اماده کرده بودم برداشتم با یه بسنه قرص سرماخوردگی وتوصیه های لازم به زن داداش کردم خدا پدر ومادرش رو رحمت کنه که هوای بابا ومامان رو داره 🥰و راه افتادیم و حالا خودمم خیلی بدن درد داشتم ماسکم رو زدم و توی ماشین نا نداشتم اما به خودم قبولوندم که به بچه ها خوش بگذره و اذیت نشند خلاصه نوبت دکتر دخترم رفتیم ساعت ۴نوبت دکتر همسر بود که نیم ساعت زودتر رفتیم و متوجه شدیم دکتر مرخصیه و نوبت گیری انلاین بود و منشی کلی عذر خواهی کردکه از راه دور اومدیم منم گفتم نه بابا خودمم کار داشتم منشی رو دلداری میدادم😅
خلاصه رفتیم به سمت شهری که نزدیک مرکز استان بود و تقریبا تجاری تا رسیدیم رفتیم پانسیون رو پیدا کردیم کلید رو تحویل گرفتم یه پانسیون برای پزشکان بود اما انگار مدت زیادی استفاده نشده بود خوب بود با خودم ۶تا پتو مسافرتی برده بودم کلی بدردمون خورد بعد از کمی استراحت با دخترا راهی مجتمع های تجاری شدیم و بعد با بچه ها چرخیدیم همه جا کمی شلوغ بود و کلی ماشین بود اما واقعا خرید انچنانی دست هیچکی نمیدیدم منم یه بودجه مشخص برا دخترا در نظر گرفتم که واقعا میدونستم خیلی کمه اما خوب اونها ظاهرا راضی بودن اما من ته دلم کمی غمگین بودم بهر حال اول که هیچی نخریدند اما اخرین مجتمع که چندین سال پیش هم ازش خریده کرده بودیم بالاخره دختر کوچیکه یه کت جین و یه هدعروسکی خرید دختر بزرگه یه تاپ مجلسی و یه بلوز بیرونی و یه آبرسان گرفت و وسطی هم طبق معمول اصلا حوصله خرید نداشت من براش گچ مو خریدم و پولش رو گذاشتم اخر هفته ببرمش بیرون براش لباس بگیرم موقع خرید گچ مو دنبال رنگ یخی بود که گفتن باید رنگ ودکلره بخره وقتی شک وتردید من دید گفت میزارم ۲۵سالم شد میخرم😅😅😅اما میگم به خودم کاش خریده بودم حالا میگیرم اگه دوست داشت واسه خودش استفاده کنه
ساعت هشت ونیم نشده خسته شدن و رفتیم توی سرما باباشونو دختر کوچیکه بستنی گرفتند و بعد واسه شام اسنک خواستند و گرفتند اومدیم پانسیون
صبح زود من چایی گذاشتم همسر رفت آش ونون گرفت و بجه ها رو بیدار کردیم و صبحونه خوردن و من شروع کردم به تمیز کردن پانسیون همسر شوخی میکرد بسابون کم نزاری گفتم اشکال نداره اموال سازمان خودمونه جای دوری نمیره پانسیون رو تمیزتر از قبلش تحویل دادم و از نگهبان بسیار خوش اخلاقش تشکر کردم و راهی شدیم و موقع رسیدن شهر خودمون من خونه بابا اومدم همسر وبچه ها رفتند خونه و یه کم موندم و برگشتم بابا خوب بود خدا رو شکر دوتا ابحیا اونجا بودن منم گرفتم خوابیدم واقعا خسته بودم.
امروز صبح هم رفتم اداره و کلی انرژیم گرفته شد از نوع مدیریت و سواستفاده ها و ساخت و پاخت ها خیلی دلم میخوایت توی واحد جدید ۶سال باقیمونده رو بگذرونم و با بدبختی صبح ها بلند میشدم با ذوق میرفتم سرکار ومصمم بودم یه واحد نیمه فعال رو فعال کنم اما خوب موانع بسیارند و من انگار سریع دارم تسلیم میشم اما نهایت سعی ام رو میکنم اما با شروع دردها واحساس اب در هاون کوبیدن به نظرم کجدار ومریز همون بکسال ونیم باقیمونده رو تا ۲۵سال ادامه بدم و سیستم رو از نعمت وجودم وغرغرهای همیشگیم محروم کنم😂😂😂توی اداره تنها زورم به یه معاون فوق العاده مومن ومقید میرسه که غرها رو سر اون بزنم و امیدوار باشم شاید اون بتونه کاری رو درست پیش ببره انشاالله
من متوجه شدم نمیتونم خودم رو تغییر بدم و دلسوزی نکنم دست خودم نیست شایدم کارم غلطه نمیدونم اما لااقل سعی کنم سریع تسلیم نشم تا میتونم جلوی کار غلط مقاومت کنم ببینم چی میشه؟
خدایا کمکمون کن محتاج به غیر از خودت نباشیم ❤❤❤