توی هال خونه بابام دراز کشیدم بابام یه گوشه دراز کشیده و بنظرم خوابه و مامانم داره موهای حنایی رنگش رو شونه میزنه و موهای کم پشتش رو میبافه .خانه در سکوت هست من این سکوت رو دوست دارم برعکس من خواهر بزرگم هست اون دلش شلوغی میخواد شاید هم من به اندازه کافی تو اداره دورم شلوغه که این سکوتها رو دوست دارم.
تا اینجا رو دیروز نوشتم
دیشب رفتم عروسی دختر همکارم باغ بیرون شهر بود با کلی اشتباه رفتن رسیدیم قبلش رفتم پیش دختر داداشم واسه میکاپ معمولا برا عروسی غریبه نمیرم اما چون دختر داداشم درس رو برخلاف خواسته باباش ول کرد وچسبید به علاقه مندیش که من واقعا استقبال میکنم چیه این مدرک گرایی و بیشتر اوقات بیسوادی معتبرشده که باعث و بانی بعضی عقب افتادگی مملکت همین مدرکهاست .خلاصه بسیار هنرمند بود و اولین بار بود که بالاخره ارایشم رو دوست داشتم خیلی هنرمنده براش ارزوی موفقیت میکنم انشالله خوب بدرخشه .
موقع رسیدن به باغ همکارای دیگه رو دیدیم چون فضا باز بود خیلی خوش گذشت هوا هم عالی بود ما کاری به عروسی نداشتیم دورهمی خوشی بود 🥰
زندگی همه مون خیلی بالا وپایین داره براتون ارامش ارزو میکنم هفته پیش توی شهرمون یه عروسی بود که اتفاقا عروس در محله ما زندگی میکرد و همکلاسی دختر بزرگه بود و یه جورایی خیلی خاص و باشکوه برگزار شده بود اما متاسفانه بعد از اتمام عروسی یکی از مهمانان کنار ساحل ماشینشون واژگون شد یه پسر ۱۸ساله فوت شد یعنی با همون کت و شلوار شیک شب عروسی فوت شد و همون عکس شب عروسی براش بنر زده بودند واقعا خیلی براشون ناراحتم .خونه شون نردیک خونه باباست و یه ربع رفتم مراسم خدا رو شکر فعلا صبور بودند اما میدونم که الان در شوک هستند خدا بهشون ارامش بده چقد سخته یه لحظه غفلت یه شیطنت یه سرعت بالا و خراب شدن آمال وآرزوهای یه فامیل .توی شادی ها مغرور نشیم توی غمها ناامید نشیم البته میدونم کار سختی هست .اما خوب چاره ای هم نیست.
یه سوتی هم که برام اتفاق افتاد مادر جاری خواهرم که زن عموی شوهرش هم بود فوت شد من هم اعتراف میکنم نه برای رضای خدا برای احترام به خواهر بزرگه که این چیزها براش خیلی مهمه صبح زود با همسر راهی اون شهرکه یه ساعت فاصله هست شدیم بعد به مسجد وحسینیه که همیشه مراسمات هست رسیدیم همسر گفت مطمئنی اینجاست گفتم ها عامو مگه اینجا چند تا مسجد داره همسر رفت حای پارک پیدا کنه من سریع رفتم در ورودی حسینیه دیدم همه غریبند 🤭حالا دیرمون هم شده بود چون پنحشنبه مراقبت از پدر ومادر بعهده من بود و من باید ساعت ۹حتما خونه بابا حاضر باشم دردسرتون ندم یهو از یه دختر کوچولو پرسیدم اینجا مراسم کیه گفت مامان بابام و من شستم خبردار شد اشتباهی اومدم سریع برگشتم با گوشی زنگ زدم همسر گفتم تو کجایی گفت تازه پارک کردم گفتم نرووو یه مسجد دیگه مراسم هست😂خلاصه خیلی کارم ناجور بود اما خداییش اصلا تایم نداشتم یعنی ادب حکم میکرد برم توی مراسم اما واقعا زمان نداشتم سریع مخل مراسم رو پیدا کردم در حد ۱۰دقیقه نشستم و تا رسیدم خونه بابا ساعت ۱۰بود که سریع بساط ناهار وخرید نون وسبزی و امورات خونشون رو انجام دادم .و ساعت یک ونیم برگشتم خونمون همسر خواب بود ماکاروتی تو یخچال بود گذاشتم گرم شد خودم خوابیدم ساعت ۴بیدار شدم همسر هم تازه بیدار شده بود دیدیم بچه ها همه ماکارونی ها رو خوردند برا همسر املت درست کردم اون رفت نون تازه اورد اما تا امروز تا یادش میاد ناهار املت خورده غمگین میشه😂😂😂😂😂هضمش براش سنگینه🤭🤭🤭🤭
منم بهش میگم ای شکم خیره به نانی بساز🤣