دیروز بالاخره از لاک عزلت اومدم بیرون و ساعت ۱۰رفتم خونه بابا تا مامان رو دیدم گفت خوب من رو یادت رفته بغلش کردم پیشونیش رو بوسیدم .مامان ۱۲سال از بابا کوچیکتره اما واقعا ناتوان شده حتی ناتوانتر از پدر .
خوب اولش،که اومدم یواشکی کلی ابغوره گرفتم بعد سبک شدم نشستم به قران خوندن .خواهرها بودند کم کم داداشها و زن داداشها جمعشون تکمیل شد چند تا از فامیل هم بودند زحمت ناهار هم بعهده خواهر بزرگه هست یعنی لیدره که سنن ۲سال از من بزرگتره اما در حس مسئولیت و اداب مهمانداری ۲۰سال بزرگتره🫠
مامان پاهاش بشدت درد میکرد رفتم از خیل عظیم پمادهای بابا یه پماد انتخاب کردم و ارووم گفتم بابا با اجازه ؟اگه بودی حسودیت میشد 🥹بعد پاهای مامان رو ماساژ دادم ناهار مامان رو توی تختش بهش دادم بعد که نمیخورد هر یک قاشق به اسم یکی از پسراش به زور بهش میدادم و بهش میگفتم ما دخترا رو که ادم حساب نمیکنی😉داداش دست و دلباز گفت بدجنس نباش همش اسم تو رو صدا میزنه گفتم ولی حالش با پسراش خوشتره🤭
بعد از چند هفته دیروز بالاخره تونستم ناهار رو درست بخورم بعدش داروهای مامان رو دادم و به پیشنهاد همسر رفتیم خونه پیش دخترانمون که خودشون پاستا خورده بودند و اصلا غذاهای خونه بابا دست نخورده تو یخچال موند.استراحت کردم بعد نماز مغرب اومدم دوباره خونه بابا قرانم هم بردم و شروع کردم خوندن توی هال هم نشستم که هر کی میاد من رو ببینه و نخوان دنبالم بگردند.دعای توسل خوندن و روضه و .......
بعد من رفتم توی انباری دراز کشیدم بقیه رفتند واسه شام اما من مشغول گوش دادن زیارت عاشورا و قران و کلیپهای بابا رو .از قبل به همسر گفتم شب پیش مامان میمونم و مسواکمم هم اوردم و زن داداش و خواهر بزرگه رو فرستادم رفتند فک و فامیل تا رفتند شد دوازده ونیم اخرش گفتم اقا برید دیگه🫠
دختر عموم موند و زن داداشم که بنده خدا از راه دور چند روزه مهمون ماست.شب اصلا خوابم نبرد و صبح زود همسر اومد رفتم سر مزار و یه زیارت عاشورا که گوش دادم بعدش اهنگ مادر پلی شد به همسر گفتم بریم مامان بیدار بشه ببینه من نبستم گناه داره برگشتنی رفتیم نون بربری گرفتم و اومدم خونه مادر تو اشپزخونه بود گفتم صبحونه میخوری گفت اره سریع چای دم کردم یه صبحونه خوب نوش جان کرد مادر بسیار کم اشتهاست و بسیار کم وزن شده الان هم خوابوندمش دختر عمو قبل اومدن من رفته خونه زن داداش هم خوابه.
دوستهای خوبم که خصوصی پیام میزارید واقعا ازتون ممنونم از همراهیتون از نگرانیتون من خوبم خدا رو شکر فقط،دلم میخواد از بابا یه خبر برسه بگه جاش خوبه دیشب کلی سوره که برا خواب دیدن مسافران اسمانی هست خوندم اما ....
البته بابای ما خیلی ناز داشت برا هر چیزی باید کلی نازش،میکشیدم حتما میاد بخوابم اما کاش،زودتر بیاد .
در پناه خدا باشید و قدر هر لحظه با هم بودن رو غنیمت بشمرید که زود دیر میشه .