روزها می گذرد و ما همچنان در حال زندگی و تلاش برای زنده ماندن هستیم بغض میکنیم گریه میکنیم یواشکی زار میزنیم زندگی رو به کام بقیه زهر می کنیم اما ادامه میدیم روز پنج شنبه مراسم هفتم برگزار شد من اصلا در هیچ کاری کمک حال نبودم زودتر از همه خودم رو به بابا رسوندم کل هفته هم صبح ها یه قرار پدر و دختری داشتیم .من همیشه از این ارامستان که سر راهمون به ویلای داداش ازش،رد میشدیم میترسیدم اما الان اصلا انگار با همه ساکنینش اشنا هستم که البته هستم خیلی هاشون فامیل و همسایه و دوستهای ما هستند و خیلی ها رو خودم بواسطه پیگیری علل فوت اونها اسمهاشون برام اشناست .صبح ها که میرفتم یه سلام بر مسافران اسمان بلند میگفتم و برگشتنی یه خداحافظی.خوشحالم که دیگه نمیترسم به هر حال نقطه اخر حیات این بخش از زندگی دنیایی من انجا خواهد بود اگر اتفاق دیگری نیفتد.اما فعلا دوست دارم برای رفتگان ارامش بخواهم و برای بازماندگان و اطرافیانم یه عضو خانواده باقی بمونم.
مراسم به قول اداب دانان بسیار ابرومند برگزار شد سیل جمعیت شب در منزل بزرگ پدری به حدی بود که علاوه بر تمام اتاقها کل حیاط پدر را برای زنانه فرش،و منزل بغلی هم برای مردانه تکمیل بود ساعت ۱۲همه که رفتند به اصرار خودم من ماندم و مادرم و دختر کوچکم و خواهرزاده ۱۱ساله و زن داداش که صبح پرواز داشت.
پیش،مادر خوابیدم و ارووم بهش،گفتم مامان تو برای بابا خیلی زحمت کشیدی و البته بابا خیلی وقتها چیزی میگفت تو اذیت میشدی حلالش،کن.ارووم گفت بین هر زن وشوهری این چیزها هست و عادی هست.فدای قلب بزرگت مادرم.
تا خود صبح درد داشت چون با اون حالش یکساعت سر مزار روی زمین نشسته بود صبح نمیتونست بلند بشه به بدبختی ویلچر رو از انباری دراوردم و بردمش سرویس .
صبح رفتم سرمزار بابا و بعد با نون گرم برگشتم صبحونه دادم به مادر و بعد مامان یه نیم ساعت توی بالکن خیره به بنر بابا ارووم زمزمه میکرد :رفیقم رفته و من بی رفیقم
ظهر همه اومدن ناهار دورهمی خوردیم بعد غروب من اومدم خونمون در گروه پیشنهاد برنامه مراقبت از مادر دادم و برنامه رو ۲۴ساعت یک نفر بستیم.انشاالله که از پسش بر بیایم.مسلما چالشهایی خواهیم داشت اما باید مدیریت کنیم.
در پناه حق باشید و قلبتون در ارامش الهی