دیروز رفتم سرکار اما چنان ناتوان بودم که حس کردم همکارانم با دیدنم اذیت میشدن سعی کردم خیلی بی سروصدا برم توی اتاقم اول رفتم اتوماسیون رو چک کردم که چند تا نامه بود که کلی بود و تمرکز نمیخواست وگرنه نمیدونستم چه طور کار کنم بسیار بدحال بودم دوتا همکارانکه باهاشون راحتم اومدن رفتم اتاقشون حضورشون خیلی بهم انرژی داد یکیشون ماههاست مادرش از یه بدخیمی رنج میبره و من تا حالا ازش یه جمله نشنیدم بسیار صبوره برعکس من.واقعا از خودم خجالت میکشم اخر وقت همسراومد رفتم خونه بابا باز یکی از زن داداشها غذا پخته بود واکثرا بودن من کنار مادر دراز کشیدم و موقع ناهار به اصرار مادر رفتم غذا خوردم (خدا خیرشون بده).همسر ناهار برد برا دخترا وساعت ۳برگشتم خونمون و موقع غروب دوباره اومدم همه بودن تعداذی از همکاران خواهرم که موقع مراسم مشهد بودند شب اومدن مداح هم اورده بودن اقایون توی پذیرایی و خانمها توی هال بودن .بعضیها خیلی مهربونند بلدن جطور همدردی کنن خدا بهشون سلامتی بده و بعد از رفتنشون یکی از دامادها که سالها جای من رو برای نوشتن حساب وکتابهای بابا گرفته(چون واقعا از یه جایی به بعد من توان و زمان رسیدگی نداشتم)همه خواهر برادرا رو توی یه اتاق جمع کرد و نوشته پدر رو برامون خوند اول من رو وکیل کارهاش بعد داداش کوچیکه وبعد همین دامادمون ، من یادمه قبلا بهم گفته بود اما من راضی نشدم و بعد وصیت کرده بود خونه اش بعد از مادر در صورت توانایی حسینیه بشه اسمش هم بنام دوست شهیدش و داداش شهید بزارن(بابام یه دوست خیلی صمیمی داشت که در جنگ شهید شده بود و همیشه از مرام و معرفتش بهمون میگفت) و در مورد هزینه مراسمهاش که از حساب خودش باشه و .....
با کلمه کلمه نوشته ها اشک میریختیم بعد برگشتم خونه .من حس میکردم دو تا داداش ها خیلی خودخوری میکنند و از رفتن بابا خیلی اذیتند و حس میکنند باید بیشتر هوای بابا رو داشتن در حالیکه واقعا اینطور نیست و یه ذره هم حس کردم یکی دوتاشون انگار از هم دلخورند این متن رو نوشتم براشون و توی گروه واتساپ فرستادم :
یک تفسیر برای خودم که دلم میخواد بهتون بگم:
ماه رمضون سال ۹۳تقریبا ۱۰سال پیش :
یه طرح جدید کاری بود که ما باید میرفتیم روستاهای شهرستان.... برای بازدید صبح دقیقا بعد نماز صبح حرکت میکردیم و برای اینکه روزه مون درست باشه ۵ دقیقه قبل اذان ظهر خونه بودیم خوب با دهان روزه و گرمای تیرماه هلاک بودیم وقتی بر میگشتم مثل جسد میفتادم بنابراین معمولا شب ها که میرفتم خونه بابا دیر وقت بود حدودا ساعت ۱۰شب که هر سری رفتم بابا خواب بود و نمیتونستم باهاش سلام کنم تا اون روزی که بابا به طرز وحشتناکی تشنج کرد و همه مون فکر کردیم دیگه همه چی تموم شد توی بیمارستان وقتی بابا به اتاق احیا بردن از بس ناامید بودم در حالیکه نذر میکردم گفتم خدایا فقط،یک هفته بابام رو به خونه برگردون تا من ازش مراقبت کنم بعد ببرش (در این حد از شرایطش میترسیدم ) این روزها که خیلی بی تاب میشم میگم خداوند شاید میخواست پدر را در سن ۷۴سالگی ببرد اما به ما این لطف را کرد که ۱۰سال از وجودش بهره مند بشیم و من در تمام این سالها به هیچ چیز فکر نمیکردم مگر اینکه یک روز به عمر پدرم اضافه شود .و وقتی از نظر علم پزشکی نگاه میکنم این ده سال زندگی پدر چیزی جز معجزه نبود با پایین ترین گلبول سفید که سرباز دفاعی بدن هستند بهترین روزها رو از نظر توان جسمی سر کردند با انواع بیماریهای که هر کدامشان میتوانست افراد جوانتر را زودتر از پای در بیاورد و این مدت جز لطف خدا و وجود فرزندانی صالح که تک تک شون هر کدوم به نوعی هوای پدر را داشتند و همسرانشون که الحق به پدرم دلبستگی واحترام خاصی قائل بودند.و خدا رو شاکریم که پدر اکنون در جوار رحمت الهی و از آسمانها ناظر همه احوالات ماست و اکنون چیزی بر او پوشیده نیست.و حالا باید هوای مادری رو داشته باشیم که بسیار نیازمند مهر ومحبت و همدلی ماست .مادری که وقتی بهش گفتم بابا رو حلال کن گفت بین همه زن ومردها این چیزها هست .فدای قلب بزرگت مادرم.
خواهران و برادران دوست داشتنی ام هر جا هستیم اولویت اول در زندگیمان ،احترام به خودمان و حل مشکلات خانواده امان باشد واگر فرصت و مجالی بود برای دیگران باشیم.مبادا محبتمان به دیگران ما را از همدیگر غافل کند.
در پناه حق سلامت باشید.
پی نوشت:
دوستان مجازیم وجودتون انقدر برایم ارزشمند هست که خدا رو شاکرم دوستانی که برایم پیام خصوصی میزارید برای بابام دعا کردید وای شنیدم نذر کردید و براش الان خیرات کردید خدا میدونه چقدر انرژی گرفتم خدایا شکرت برای این بنده های خوبت که سر راه من قرار داده ای
الان در حالی مینویسم که همه خواهرا اومدیم خونه بابا کنار مادر، بقیه دعای عرفه رو گوش میدن اما من هم وسط دعا خوابم برد هم بعدش نشستم این پست رو نوشتم و عملا اصلا از دعا بهره ای نبردم،
ممنون که کنارم هستید سایه تون مستدام خانواده مجازی من.