یکماه گذشته شاید چند ساعت هم حال خوبی نداشته ام روتین زندگی بهم ریخته و بدنم ضعیف شده .عرصه زندگی بر دخترانم هم تنگ شده بود و ....
چند شب پیش که بدلیل مشکلات تنفسی شدید آنقدر مستاصل شدم که حس کردم اصلا تایمی ندارم و همسر هم ناخوش احوال بود و میدونستم درد رو پنهان میکنه و نازه خوابیده بود و من داشتم به استرسی که بیدارش کنم فکر میکردم و دو تا دوتا چهار تا میکردم تنها کاری که از دستم بر اومد سریع توی گوشی یه یادداشت نوشتم اول تند تند بدهی هام نوشتم که اسم سه تا داداشم بود که چند بار خواستم بدهیم رو تسویه کنم اما اینقدر تعارف کردند که هنوز مدیونم.و بعد یه اسکرین گرفتم که بره تو گالری چون نصف شبی برای هر کی میفرستادم زهره ترک میشد و بعد سریع پول کلاس پیلاتس رو واریز کردم مربی گفته بود تو کلاسها نیومدی و لازم نیست اما من نتونستم خودم رو قانع کنم بهر حال.
تا هنوز درگیر بیماریم بیمارستان رفته ام داروهای لازم رو گرفته ام حتی داروهایی که همیشه ازشون واهمه دارم اما با همه اینها هنوز درگیرم.شاید این بیماری ها تلنگری باشد برایم که رها کنم هر آنچه که از توانم خارج است.
آنقدر ۱۰روز گذشته سخت گذشت که به سخت جانی خودم این گمان نبود.
طنز ماجرا اینجا بود که روز زن در بیمارستان زیر سرم و اکسیژن و دستگاه نبولایزر اندکی نفسم باز شد و دکتر گفت اگه بهتر نیستی بستری شو و من ته دلم به این فکر کردم که خودم توی خونه از پسش برمیآم.و تسلیم نمیشم چون امکانات خیلی کم و قشر پرستاری خسته و بیمارها فراوون .خوبی ماجرا اینه که اشتهایم سرجایش بود و من میتونم هر داروی پزشکی و گیاهی به خورد خودم بدهم. البته از آشنای پزشکمان هم مرتب آنلاین مشورت میگرفتم و بنده خدا برام نسخه آنلاین مینوشت اما خنده دار آنجا بود برا پرداخت بدهی مقداری طلا داده بودم ببرد طلافروشی .داشتیم از بیمارستان بر میگشتیم و نفسم همچنان بالا نمی آمد برگشت گفت میخوای بریم طلا فروشی حال و هوات عوض شه .خندیدم که کدام زن در روز زن از فروش طلا ........ و هر دو خندیدیم.
شبها که نفسم بالا نمی آید نگاهی به آسمان میاندازم و میگم خدا جون میدونم خیلی غر میزنم اما من تو را میخوانم وظیفه من خواندن است و اما وظیفه تو رو من نمیتونم تعیین کنم که اجابت است به حکمت . و من محکومم به اینکه تلاشم را انجام بدهم .خدایا میدانی سخت ترین چیز آن است که مدیون کسی باشم پس نگران این نیستم که مدیون تو هستم چون تو کریم لایتناهی هستی کمکم کن که آنقدر دلبسته دنیا نباشم که دین کسی به گردنم باشد .شاید باید قدر نفس کشیدن رو بیشتر بدانم قدر راه رفتن بدون درد را قدر تک تک بیماری هایی که میتواند باشد اما نیست و برای دوام این زندگی باید صبوووووورتر مهربانترررر و با سعه صدر بیشتری تحمل کنیم.
دو هفته هست به بابا سر نزدم او هم اگر سر میزند من خوابی نداشته ام که به یاد بیاورم دلتنگش میشوم و میگم بابا دعایم کن شب یلدا نبودنت سخت بود.ولی گذشت .ما هم گریه کردیم خندیدیم برنامه ها به زور و همکاری همه سرجاش بود اما باید زندگی کرد.
من امشب پرستار مادرم .مادر کوچولوی من که حتی امسال نمیدونم روز مادر برنامه ای برایش گرفته اند یا نه باید بپرسم و اگر شد جبران کنیم.
دارم مینویسم و سرم بشدت درد می کند کامنتها رو بعدا تایید میکنم از همه تون ممنونم .
یه چیزی خوندم خیلی شبیه من بود، میگفت:
"و من خودم را با خستگی تمام
از میان این فصل عبور میدهم،
فقط به امید نور کم سویی
که در دور دستها میدرخشد...”
مخاطبین خاص من دیدنتون آرزوی من هست اما کاش شرایطم بهتر بود میدونم اتفاق میفته در جای خوب و زمان مناسب اگه خدا بخواد دوستتون دارم.محبتهای خالصانه تون یه جون به من اضافه میکنه ممنونم که هستید لطفا خوشبخت باشید که حال دلم بهتر بشه.
دختران نازنین خونه ام ممنونم بابت این جند روز و ببخشید که بدخلق بودم مادر خونه هم در وجودش یه دختر نق نقوی تب دار و بی حوصله که فعال شود تحملش سخت هست.
و در پایان دوستان برای این معضل راهی دارید این رو از یه جایی خوندم اما کل زندگی من همینطور بود و الان حس میکنم به فرزندانم منتقل شده :
من خیلی فکر میکنم
خیلی زیاد
در مورد هر چی
فکر کردن های من هیچ وقت ته ندارن
خیلی بی حد و مرزن
خودم از فکر زیاد خستم
عادت کردم
عادت کردم تو فکر عزا بگیرم
بخندم
با خودم بجنگم
ساکت باشم
حتی گاهی آنقدر فکر میکنم که تهش
دلم میخواد مغزم رو در بیارم
بندازم دور
💬 Nima
🗣 @tootiter
در پناه خدا باشید.