۱-یه لیست کارهای روزانه رو میخوام انجام بدم میزنم به در فریزر برای اینکه به خودم استرس ندم به خودم میگم اگه امروز نتونستی انجامش بدی توی دوسه روز آینده زمان داری .بعد خیالم راحت میشه کم کم میرم انجامش میدم معمولا توی دو سه روز همه شون خط میخورن اگه نخوردن هم به لیست جدید اضافه میکنم![]()
۲-من معمولا تو زندگیم اهل مقایسه و چشم هم چشمی نبودم و اگه ذهنم میرفت یه ناخنک بزنه جلوش رو میگرفتم مثلا وقتی اومدم سرکار سال ۷۸تنها لیسانسه بومی بودم همه زیر دیپلم یا دیپلم و نهایت فوق دیپلم بودن الان خیلی هاشون تا ارشد و حتی دکترا رفتن منم یه مقطعی وسوسه شدم امتحان دادم ثبت نام کردم اما به موقع انصراف دادم مطمئنم اگه میرفتم یه مدرک میگرفتم آما هیچی دیگه ازم نمیموند.بعد دلیل تمام این نق زدنهای سالهای اخیرم احتمالا مقایسه بوده که ناخودآگاه خودم رو با بقیه مقایسه میکردم وحس کافی نبودن بهم میداده،هیچکدوم از ما شرایط،مشابه نداریم و روحیه متفاوت داریم.
مثلا من نمیتونم تا بدهی هام رو ندم و مدیون هستم ذهنم آرووم بشه ولی یه فرد دیگه ممکنه راحت قرض بگیره و خوش بگذرونه و بگه که فلانی که داره بزار ما هم استفاده کنیم. بنظرم شرایط،موجود رو بپذیریم و ارامش داشته باشیم و حال دلمون خوب باشه.
من داشتم به خودم و بالتبع به بقیه اعضا خانواده یه استرس مضاعف و عدم امنیت اقتصادی رو وارد میکردم .به این نتیجه رسیدم فعلا رها کنم اینکه بقیه تونستند دلیل نمیشه من هم میتونم راه بقیه رو برم چون شیوه راه هم مهمه .هر آرزویی رو نمیشه به هر قیمتی بدست آورد ارزشش رو نداره.اینها رو برای خودم مينويسم که دوباره توی تله نیفتم.و در عین حال معتقدم بالاخره به آرزوهامون میرسیم به موقع فقط باید صبور باشم و آرووم آرووم پیش برم مهم اینه درجا نزنم .
۳-پریشب پیش مامان بودم صبح که بیدار شد نمیتونست تا سرویس هم بره بهش کمک کردم و ...آنقدر ناتوان بود که قدم از قدم نمیتونست برداره .به فاصله بکساعت دوبار رفت و اشتها هم نداشت وقتی خوابوندمش یه ماساژ با روغن سیاهدانه به زانوی دردناکش دادم خوابید و بعد عادی بلند شد به سختی معمول هر روزه نه اون ناتوانی صبح،خدا رو شکر بهش صبحانه دادم و مشغول پخت ناهار شدم و وقتی یواشکی رفته بود در حیاط همون موقع همسر و پرنسس کوچیکه رسید پیشنهاد دادم بریم خونه ما قبول کرد و من از ترس اینکه پشیمون بشه فقط در رو قفل کردم و نشستیم تو ماشین یعنی من لباس هم عوض نکردم یه چادر رنگی روسرم انداختم .
توی بالکن جا انداختم یه دوساعتی هوا عالی بود نسیم دلنواز و خنک و چشم انداز درخت کنار (سدر)همسایه که شاخه هایش به سقف پارکینگ ایرانیتی.حیاط برخورد میکرد حال مادر کمی بهتر شد چایی خوردیم و براش میوه پوست کندم و ذره ذره خورد.خواهر بزرگه هم اومد بعد گفت برم گردون خونه و امشب هم پیشم بمون
همسر به شوخی گفت میخوای کلا دخترت رو ببر![]()
داداش،و خانمش نیم ساعت زودتر تحویل شیفت اومدن ولی من نیم ساعت اضافه تر هم موندم و بعد ازشون خداحافظی کردم صورت مادر شفاف تر ،لبخند روی لبهاش بود .و حال دلم خوش بود خدا رو شکر.
۴-امروز رو کلا خوابیدم هم خستگی دیروز رو ببره هم روزه گرفتم خیلی روزه قضا دارم سعی خودم رو میکنم تا امروز تونستم ۵روز؛روزه بگیرم خدا رو هزار بار شکر بی صبرانه منتظر ماه رمضونم.حال وهواش،رو دوست دارم.حیف که بابا نیست هر چند سالها بود نمیتونست روزه بگیره کاش حالش اون دنیا خوب باشه چرا هر وقت خوابش می بینم خوشحال نیست .
۵-اسم پتوس خوشگلم گذاشتم مهوش ،صداش میزنم نازش میکنم ته تغاری میگه والله من روداینقد لوس نمیکنی اینقدر قربون صدقه گلها میری .![]()
۶-دیروز یکی از عزیزانم اومد خونه بابا معلوم بود حالش خوب نیست حرفی نزد منم نپرسیدم فقط یه لیوان شربت بیدمشک وگلاب آوردم براش .شاید رعایت حال مادر رو کرد وقتی رفت مادر گفت حالش خوب نبود ناراحت بود .
۷-ملاتونین میخورم برای تنظیم خواب،خوابهام اینقدر شفاف می بینم عجیب و غریب.
۸-مدتیه شبها روی زمین میخوابم اون خشکی و درد صبحگاهی بهتر شده
۹-کتاب صوتی حاج آخوند رو گوش میدم آرومم میکنه .
همسر بشدت گرفتار و درگیر اداره هست تلفنهاش،اونقدر داغونمون کرده که ترجیح میدیم کلا بره اداره![]()
در پناه خدای مهربون آرووم باشید و شاد و حس رضایت درون مهمون قلبهای مهربونتون