امروز هوا بهشتی بود ابری و نم نم بارون ؛هوا تمیز و خنکای دلچسب که دلت میخواست زمان متوقف میشد همسر سرکار بود و دیر هم برگشت قبلش داداشا تو گروه خانواده عکس فرستادن با دوتا آبجی ها مامان و برده بودن دور دور و البته پیشنهاد داده بودن هر کی میاد خبر بده برن دنبالشون اما من دلم هوای بابام داشت خوب مامان دورش شلوغ بود و میدونستم فعلا نیازی به من نداره اما ماه رمضون امسال اولین سالی هست که بابا نیست دلم میخواست برم پیشش.به همسر گفتم گفت بریم رفتیم آرامستان آرام بود انگشت شمار آدمهایی بودن که دلشون هوای عزیزشون کرده بود ولی سکوت بود و صدای پرنده ها و نم نم باروون.
رفتم پیش بابا بوسیدمش.روبروش نشستم و صدای قرآن از گوشیم پخش شد و دلم آرووم گرفت باهاش،حرف زدم از وقتی که آخرین بار خوابش رو دیدم که خوشحال و سرحال بود حالم خیلی خوبه .دلنگرانش نیستم حس میکنم روحش آرووم گرفته .بعد مدتها بود که سراغ هیچ عزیزی نرفته بودم بواسطه شغلم خیلی اسمها آشنا بود سعی کردم هر که آشنا بود سری بزنم راه رفتن میان انبوه آرامگاهها که گاه منظم و گاه نامنظم گاه اعیانی گاه معمولی و تعداد عکسهایی که انگار باهات حرفها داشتند انگار میگفتند ته ته همه دوندگی ها جات همینجاست آماده هستی؟حواست هست ؟حواست هست دلی رو نرنجونی؟حواست هست نگاه بالا به پایین به بقیه نداشته باشی؟حواست هست خودخواه نباشی حواست هست دل به این دنیا نبندی؟ حواست هست قشنگ زندگی کنی ؟ هم چنان قدم میزدم اگر میخواستم همه آشناها رو سر بزنم تا شب طول می کشید دسته جمعی سلام میکردم و بالاخره همسر گفت دیگه بریم دلم نمیخواست شاید چون هوا بهشتی بود من از این آرامستان بشدت هراس داشتم ولی از وقتی بابا اومده انگار محیطش عوض شده زیبا شده دلباز شده ....
برمیگردیم سبک و راحت شدم با همسر چند کیلومتر آن طرف تر توی ساحل توقف می کنیم سوار تاب میشم همسر من رو هل میده و بعد میرم کنار دریا صدای دریا نگاه به دریا و موج های زیبایش روحم رو نوازش میده. برمیگردیم کل رفت و برگشتمون میشه یک ساعت.از فروشگاه دو کیلو آرد میگیریم و همسر یه بسته زولبیا بامیه.میگم جرا خریدی؟میگه تمرین کن میگم باشه.مبگم من باید ساعت ۵خونه باشم شبکه ۴ برنامه زندگی پس از زندگی که میزاره منم آرووم و بی صدا مشغول میشم و فقط،میشنوم. پلو دو روز قبل تبدیل میشه به استامبولی ،سالاد فصل رو آماده میکنم حلیم دیروز رو گرم میکنم و تزیین میکنم بامیه ها رو در بشقاب می چینم فلاسک آبگرم و شیشه شربت پرتقال رو سر سفره میارم و همه باهم سر سفره افطارمون رو باز می کنیم. حال دختر بزرگ کمی بهتر هست خدا رو هزار بار شکر و دختر کوچیکه مرتب معده درد دارد و سردرد که نگرانم میکنه .
دیروز که داشتیم با همسر سربه سر دختر بزرگمون سر بحث ازدواج شوخی میکردیم و دخترمون یه جورایی کلافه بود تلویزیون که روشن کردکانالی که اومد داشت در مورد ازدواج حرف میزد حرصش،گرفت زد کانال بعدی فیلمی بود که سکانس خواستگاری بود زد کانال بعدی باز مطلب در مورد ازدواج بود فکر کنم تلویزیون رو خاموش کرد و زفتمنم به شوخی میگفتم اینها همش نشونه هست
خدایا ما را لحظه ای به خودمون واگذار نکن خدایا ممنون برای بسلامت رسیدن دختر مجازیمون ؛ دیشب که نگرانش میشدم و براش دعا میکردم اون بیت پروین اعتصامی رو که از زبون خدا میگه زمزمه میکردم:
کی تو از ما دوست تر میداریش
به که برگردی به ما بسپاریش.
در لحظات زیبای ماه قشنگ مهمونی خدا همه مون به یاد هم باشیم.